من نمیتونم بهش بخندم و گوه بخوررم که بخوام بهش بخندم. "وی"ِ ویکتوری، هیچوقت توو دستم نبوده که حالا وسط و اشاره رو بلند کنم و به رخش بکشم. فوقش یه اخم و تخم تخمی و بیلاخ شخمی که بیاد سرشُ بخوره و بره درشُ بذاره. نکبت، کجام رو سالم گذاشت که ازش ممنون باشم؟ چی داد و پس نگرفت؟ کِی خندید که طلب خنده داشته باشه ازم؟ یه مشت سگ رو منبر وُ صندلی وُ توو کوچه پس کوچهها؛ مشت مشت سگ طماع حریص دندانتیزکردهی مادرقحبهی جنده که کیف میکنن از پارس کردن و هاو هاو شنیدن. سیرمونی نمیدونن از این همه پوست و گوشت و استخون. کاریشونم نداشته باشی و بخوای توو لاک خودت جون بکَنی، بازم یا خودش یا بیقلادههای بدمصبش رو خراب میکنه رو سرت. هرچی رو که به هزار جون کندن به دست آوردی، ازت میگیره. میکَنه و میندازه دور. یه جای سالم نیست توو این زمین درندشت وسیع. یه جای سالم نذاشته جاکش. آدم رو سرگردون میکنه، آدم رو بیچاره میکنه. آلاخون والاخون واسه هیچ و پوچ. آدم به اینجاش میرسه. گلو و گردن که میره تا پیشونی و سر. دست و پا هم که میزنی، هزار بار بدتر. بیشتر میری توش. بهتر مثل خر توو گل میمونی. هی با خودت حسابکتاب میکنی که دیگه بدتر از نمیشه و اونوقته که ورق آسشُ رو میکنه برات. بفرما. خدمت شما. حالا بیا درستش کن. حالا بیا با کمترین آسیب و زیان ممکن از توش بیرون بیا. پاشنه آشیلا رو اون بلده. چشم اسفندیارا رو اون بهتر از هر کسی میشناسه. وسط. همیشه درست به وسط میزنه. ده از ده. صد از صد. وسط پاشنه و چشم. وسط نقطه ضعف و علت میرایی. میفتی. همونجا میفتی. خفتت میکنه. خوار و ذلیل لهله میزنی واسه تموم کردنش. توو کونش ولی عروسیه. ناخن میکشه رو چشت وُ تیغ نمیکشه رو رگت. دوست داره خوار و ذلیل بودنتُ. نیازمند بودنتُ؛ حتی واسه مردن، حتی واسه تموم شدن. کرکس و کفتار خبر میکنه. کلاغ میفرسته همه جا... نه. فوقش یه اخم و تخم تخمی بکنم بهش و یه بیلاخ شخمی نشون بدم بهش...