مستند "فیفی از خوشحالی زوزه میکشد" دربارهی بهمن محصص است. نقاش، مجسمهساز و کمی مترجمی که چند سال پیش از انقلاب، ایران را ترک میکند و به رم میرود و کسی هم اطلاع دقیقی از محل زندگیاش نداشته است؛ تا که میترا فراهانی نامی پیدایش میکند و با او دیدار میکند و حاصلش میشود این مستند. نوعی عزلت خودخواسته و دوری از ایران و سکنی گزیدن در شهری که خود محصص آن را رحمی بزرگ و لزج میداند.
چیزی که در برخورد اول با محصص در این فیلم و آثارش، جلب توجه میکند، خشونت، تلخی و صراحتی مستقیم و بیتعارف است که او در زندگی و زیست دنیاییاش داشته و طبیعتا این چیزها در آثارش هم، کم و بیش خودنمایی میکند. محصص جسورانه با تمام اینها زندگی میکند و به تنهایی و فقری که نتیجهی انتخاب خودش است، پایبند میماند و بدون هیچ بزرگنمایی خودش را به کفاشی تشبیه میکند که از نقاشیهایش نان خورده است.
شگفتانگیز دربارهی محصص، تعهد مسئولانهایست که در خود احساس میکند و زیر دِین نمیماند. در جایی از مستند با تمام شدن سیگارش، از کارگردان درخواست سیگار میکند و میگوید یادم بینداز تا فردا به تو یک سیگار بدهم و فردایش، بدون آنکه طرف مقابلش سیگاری بخواهد، خود پیشدستانه به او سیگار میدهد تا حسابش را صاف کند. در اواسط مستند، فراهانی واسطه میشود تا دو فرد جوان به محصص سفارش نقاشی بکنند تا او بکشد. محصص این را منوط به پیشپرداخت میکند و بعد از آغاز کارش، با فکسی به آنها اطلاع میدهد که در صورت مردنش و تمام نشدن کار، میتوانند به اندازهی پیشپرداختی که انجام دادهاند، از آثار او برای خود بردارند.
این تعهد، چه در یک نخ سیگار و چه در هفتاد هزار یورو، حرفی را به یاد میاندازد که محصص در فیلمی به سال 1967 میگوید: من یک پرسوناژ و شخصیت تاریخی هستم و این هم اسمش گندهگوزی نیست. من برای این آب و خاک یک پرسوناژ تاریخی هستم. روی این اصل عجیب مواظب خودم هستم. او حتی این حد از حساسیت را در مراقبت و مواظبت از زندگینامهی خود هم دارد و میگوید: زندگی خودم را خودم به شما میگویم تا هر احمقی به دلخواه خودش برایم نسبنامه درست نکند. او در زندگینامهاش، به آمریکایی بودن کودتای بیستوهشت مرداد اشاره میکند و با احترام از مصدق یاد میکند. گریزی میزند به دوستیاش با نیما یوشیج و بعدتر با اشاره به این که اتاقش پر از آدم است، نیما را بیشتر از دیگران، حاضر در آنجا میداند.
محصص از قصد اروپاگردیاش در سال 2000 برای دیدن آنچه عوض شده و سرخوردگیاش از تغییر نکردن و بازگشت به محل زندگیاش صحبت میکند. او میگوید: دورهی من تمام شده و نمیدانم چه چیزی خواهد آمد اما بوی خوبی ازش نمیاد.در یک جا، فراهانی با غرضورزی و به شکلی موذیانه، بحث را به سمت خراب کردن و شکستن آثار محصص در سالهای بعد از انقلاب میکشاند اما محصص با تیزبینی قابل انتظارش، به مخالفتها و شکستنهای آثارش در دوران پهلوی اشاره میکند و روی عدم تفاوت در پوشاندن آثارش، چه در قبل و چه در بعد از انقلاب دست میگذارد. از نظر محصص، فرد و تاریخ در ایران وجود ندارد و به جایش فردپرستی وجود دارد. او مسئله را نه آخوندها که رفتار مردم میداند. محصص میگوید: آریامهر را برداشتند و جایش آیتالله گذاشتند؛ مردم از الفبا فقط "الف" را بلد بودند. او حتی از مجسمههایی صحبت میکند که برای خانوادهی سلطنتی درست کرده و به مذاق محمدرضا پهلوی خوش نیامده و دستور شکستش را به محصص داده و به دلیل امتناع محصص از شکستن مجسمه، افراد حکومت این کار را انجام دادهاند. محصص در شکل یک روشنفکر تمامعیار و با هشیاری کامل، به نگرانی حاضر در چهرهی فرح پهلوی و فهمیده شدن این نگرانی از سوی فرح اشاره میکند. جوابی که محصص به فرح دربارهی این نگرانی میدهد، این است: تمام ناراحتی شما این است که پسرتان پادشاه نمیشود. محصص ابایی ندارد از گفتن اینکه همیشه از بالا به مردم نگاه کرده و دموکراسی و دیکتاتوری از نظرش به یک اندازه گندیدهاند و آزادی یک چیز فرهنگیست و هیچ آدمی با دیگری برابر نیست. از نظر محصص، برابر بودن زن و مرد کسشره و این طرز فکر احمقانهست. محصص به شکلی صادق و صریح، از همنجسگرا بودنش حرف میزند و از نظرش، حاصل ممنوعیت همنجسگرایی، امثال داوینچی و پروست بودهاند. وحشتناکترین برای محصص، از بین بردن ممنوعیت همنجسگرایی بوده است؛ چیزی که تمام قشنگیاش در همان ممنوعیت بوده و با ذوق و شوق این مصرع را میخواند: در نظربازی ما بیخبران حیراناند.
فیفی برای محصص خود اوست. من هستم. شما هستید و هر کس دیگری. با فریادی از خوشحالی، آنچنان که بعدش آدم میگوید مردیم از خوشی. اثری که همیشه همراهش بوده و برایش همتراز ژکوند لئوناردو. اثری که به علت مردن محصص، قسمت آن دو جوان سفارشدهندهی کار میشود.
و فکر میکنم. فکر میکنم چه قدر بودن چنین آدمهایی خوب است و دنیا چه قدر به این آدمها احتیاج دارد. که تمام تلخی و تندی و زشتی دنیا را مستقیم میکوبند به صورت آدم. و نقاشی کشیدن (به عنوان کار هنری) برایشان شبیه به شاشیدن است. برای راحت شدن؛ آنگونه که خود محصص میگوید. به چنین درجهای از صراحت و صداقت و سرراستی که " آدم نیست شده و این نیست بودن را با نداشتن دست و پا و نداشتن دهان نشان میدهم. و میدانند که ندارند. هیچ چیز ندارند. آدمیست که هیچ ندارد. اما باز هم با او همدردی میکنم؛ چون بالأخره آدم است." همراه با چاشنی بیاعتنایی و در نظر نگرفتن خوشایند قدرت و قدرتمندان. بیلکنت و سردرگمی حرف خود را میزنند و بلند و رسا هم میگویند، آنچه را که باید. بیآنکه بترسند یا پا پس بکشند. یا با دست پس بزنند و با پا پیش بکشند.
و در آخر، شعری که محصص در پایان فکسش به آن دو جوان نوشته بود:
کمی شراب خانگی بریز.
بریزش
پیش از آنکه عطش مرا به دوردست بَرد!
لنگر کشیده شد.
به عرشه بنوشیم.
پیش از وداع با زندگی بنوشیم.
کمی شراب خانگی
بر دکل بریز!