میبینی کلمنتاین؟ مدام با تحسین حافظهام، به حال من غبطه میخورند. از خالی و رها بودن فکرم حرف میزنند که باعث پویایی ذهن میشود. آدمهای مفلوک همیشه چیزی برای تمنا کردن و حسرت کشیدن پیدا میکنند و اگر نتوانند، برای خود میسازند چنین چیزهایی را. اما من با بدگمانی، به خوابهایی میروم که جزئیاتشان را به یاد نمیآورم. گذشتههایی که هرچهقدر هم دنبال تو میگردم، اثری از تو پیدا نمیکنم. روزهای دویدن است و شبهای جان کندن. همه بیثمر و بیحاصل. دروغ را یاد گرفتهای، نقاب زدن را بلد شدهای، بازی کردن را آموختهای. تمام روز یک آدم که خنده تحویل میدهد و خود را از فکر و دغدغه، خالی مینمایاند. فکری هستم اگر و دیده نمیشود این فکری بودن در کشاکش لحظهها، ترجیح میدهم بالا بیاورم همه چیز را. میتوانی حدس بزنی میزان بد بودنِ یکی دیگر را زیستن و به او جان دادن و دمیدن و دیگران را به این آدم باوراندن. حالم از خودم، از تمام این دنیا، از تمام این کلمات به هم میخورد...