از آمیزش گرگ و شب/ کودکی مرده به دنیا میآمد/ و چشمها در شگفتی مصیبت/ گناه به گردن تقدیر میگذاشتند/ و میباوراندند خود را به بیگناهی خود/ در همبستری قواد و روپسی/ جز شبانها/ آن هم شبدیده و هم گرگدیدهها/ که آگاه به مرگ آمیخته به آلت گرگ/ و بکارت از دسترفتهی روسپی/ در بسیار سالیان قبل/ کودک نمیگریست/ نر تخمافشانده و مادهی کشتشده هم/ تنها، آن چشمها/ آن چشمان سادهلوح/ که یقین پنداشته بودند/ تولد رویایی و فردایی را/ از جادو و جنبل جماع/ شبانها اما شبانها/ از هدررفت حروفی پشیمان بودند/ که خوانده بودند در گوش چشمها/ آن چشمان سادهلوح...