در کناره و کرانه، خیره به دستها، پاها، آبها، امواج. آبی بیکران. آسمان سخاوتمند. جزر و مد. آبها که میآیند فراخوانان تا تو و پاهایت. رطوبتی نازک که نجوای مرجانها را میرساند به زانوهایت. روشن که عطش شوری و عمق آب راحتت نمیگذارد، رهایت نمیکند. توی نظارهگر اما نمیتوانی دربارهی کافی بودن یا نبودن، به حد بودن یا نبودن، روشن باشی. معلوم که میخواهی، در تنت، در بازو و زانوها میل به یک بار دیگر آزمودن. یک بار دیگر کوفتگی شیرجهها را بچشی. چالشگری زمان را بشکنی. عالم به شورتر بودن آبها و عمیقتر بودنشان. و تحلیل تو در میانهی تمام این سالها. تحلیلی تا به ته رسیدن. چارهای نداری. چارهای نمیگذارند برایت با فریبندگی شناها و غوغای شیرجهها و صدای مرغآبیها و شکنای جسمشان. چه گفته بود رابعه؟ خریدار نبودی گر، نمیشکستی قیمت. بلند شو حالا از شن ساحل. بردار خودت را از سکون سنگها. و اینبار آنچنان برو که تا مرجانها، تا صدفها، تا عروسها...
پس زنده باد اشتباه خوب من!