سهراب سپهری با سادگی خویش از خالی بودن قطار سیاست سخن می‌گفت؛ که اگر بهتر می‌دید و نکته‌سنج‌تر می‌بود، شاید می‌توانست بداند که سیاست هم به عنوان جزئی از زندگی و زیست آدمی، تمام مختصات و مشخصات آن را هم در خود دارد و قواعد بازی چنان در آن جارس‌ست که در زندگی. اما او در سادگی خویش، از جنس آدم‌هایی که ساسیت را بی‌پدر و مادر می‌دانند و از بی‌حساب و کتابی آن می‌نالند، درنگی نکرد تا هم پدر و مادرش را بشناسد و هم از دقاقت حساب و کتابش حظ کند. اگر می‌ایستاد و دقیق می‌شد، عدالت سختش را هم می‌دید و هم اغماض آسانش را هم. ذره در مقابل ذره‌اش که به سان زندگی، در همین دنیای خاکی هم اعمال می‌شد، مبهوتش می‌کرد و کوه در برابر کاهش، مغبونش. که دومی را دید. اما فقط دومی را دید و حیف که فقط دومی را دید. با هم ندید و از این با هم ندیدن، شعرش هم عقیم ماند و بی‌بهره و ابتر و ناقص. همیشه شعری ناقص و انگار زبانی شرمگین از گفتن، که سرافکندگی نگفتن را ترجیح می‌دهد بر سرخی گفتن...