شب نیست این اما. چیزی سختتر، وسیعتر و عمیقتر. میبینی نوری نیست؟ نه نور که فروغ و ماهی هم نیست. مه چه سنگین، چه تند پایین آمده و گرد مرگ میپاشد بر تن من. و کلمهای از چند سال پیش به ذهنم میآید: "یاکاموز". حالا چه غریبه و بیگانه با آن ساعتها میدوند از پی هم. دستان سرد و سرخ سرما که نمیخواهی تمام شود، میخواهی تمامت کند و هیچ کجایت نجات پیدا نکند. ظلمات. محض. خلوص. ظلمات محض. انجماد دهانها. یخزدگی رگها. کبودی ناخنهایم. و ترجیح سکوت به مثابهی عملی پرهیزکارانه. چیرگی ناامیدی. و این ترجیح همه چیز را در جای درست خودش قرار خواهد داد انگار. چرا که حرف زدن از موضوعات باشکوه، اما بدون شکوه، بدون آن درخشش لازم برای شکوه موضوعات باشکوه، آنها را میکاهد، پست میکند و به زیر میکشد. به ادعای آرمانهای بزرگ، کارهای کوچک را عظیم جار زدن. شب کلمنتاین. شب. ظلمات. سکوت. عملی پرهیزکارانه...