و همه چیز واونه گشته است. دستپاکی نیست. از همین نیست که کسی صدایش را درنمیآورد؟ دنیایی که همگی با هم ساخته ایم و این از بزدلیست که جمع میبندم. زشتها، زیبا شدهاند. بدها، خوب. دزدها، مورد تقدیر قرار میگیرند و سفلهها بر صدر مینشینند. مردها، زن و زنها، مرد شدهاند. جندهها، بهترین ستایشها را میشنوند و شعرها برای دروغها، دروغکیها، دروغگوترینها سروده میشوند. چه فحشهای دلنشینی که به حقیقت میدهیم و ککمان هم نمیگزد از این همه. پس، درود بر ابلیس و مرگ بر خدا. لا اله الا شیطان. تکهتکهاش کردهایم و چه خندهها سر دادهایم به فرخندگی چنین روزی. کلکشان تعارفی شکوهمند میکنیم و خواهش میفرماییم که ما را مفتخر کند به جلوس بر آن تخت سلطنت. عفریت خونآتش که تاجی از زقوم و زهر بر سر دارد. ما همه فرزند توییم. ما همه از تو به وجود آمده، از نان تو خورده، از شراب تو نوشیده، بندگان مقبول و مطبوع تو هستیم. حرامزادگانی که از حرام به وجود میآیند و در حرام میغلتند و از حرام میمیرند. باور نکن عربیهای فصیح را، گوش نده به دعاهای بلیغشان. اینها همه از آن رو که تو را خوش آیند و در سختی جدال خویش با تو، تو را لذتی افزون بخشند از غلبه بر رقیبی سرسخت. میان این همه تصنع، دست پنهان اماره اما که تو را و ما را و همه چیز را مسحور میکند...