موقعیتی که در آن هیچ کدام از افیون‌های به غایت شخصی ساخته شده و به دست آمده -چه مادی و چه معنوی- کاری از پیش نمی‌برند. دستخوش سرکش‌ترین بیچارگی‌ها که رها می‌شوی در برهوت استیصال. با علم به همین عدم کارایی افیون‌ها، عبث که دست دراز کردن به سویشان؛ هم بزرگ را می‌شناسی و هم خود را. خدا و خود؟ فاعل و مفعول. در میانه‌ی سکوتی که کر و نوری که کور می‌‌کند و مطلقا در خلأ ناشی از انفعال، عقربه‌های ساعت و ورقه‌های تقویم. بدترین جایش هم همین جا رخ می‌دهد برایم. یک ور تلخی تازه که مزه مزه تمام تن را فتح می‌کند و ریشه می‌دواند. نمی‌توانی از دستش خلاص شوی. در توست و نه با تو. اگر می‌توانی قلبت را بیرون بیاوری و بی‌آنکه چیزی شده باشد، ادامه بدهی، این را هم خواهی توانست. آن تمرکز ذره‌بین‌وارت چه چیزها را که نسوزانده است و حالا گم، در ناشناس جایی، عمق دریایی یا زیر زمینی. پریشانی و سرگردانی که لحظه‌ای به حال خودت نمی‌گذارد و این که می‌دانی نخواهد گذشت. خواهد ماند و آن چنان که ماندی که در جایی از ذهنت جای بگیرد و در روزی، خواه یا ناخواه، سر بر خواهد آورد و تو را تاب خواهد در طراوت خویش. حتی شاید همراه با دردی تازه. عمیق‌زخمی که بیگانه با تمام تسکین‌ها و مرگ‌ها و از بین‌رفتن‌ها و فراموشی‌های ابدی دیوارها را دور سرم می‌چرخاند و لذت ترکیب خون و خاک- این همیشه تلخ تازه-  توانم برای بلند شدن را برمی‌گرداند به توانم برای پیدا کردن خانه در روزهای کودکی که گم شده بودم و مطلقا نمی‌دانستم کدامین راه به خانه ختم می‌شود...