تو هم حرامزادهای بیش نیستی عزرائیل. یکی از چهار مقرب. اجابت نمیکنی صدایم را در هنگامهی خواهش و خواهی آمد در ناگهانی مخوف. حال که چه خوب میشد، اگر میدانستی برای رسیدن به توست که بیداریها را میچسبانم به دنبالهی خوابها و شبها را میدوزم به روزها. میدانم عذرت و میبخمشت در طماعانهترین بخششی که میتوانم. بخشیدن برای بخشیده شدن، دادن برای داده شدن. بیا عزرائیل، ملک مقرب، شیطان مصغر، سرنوشت مقدر. برایت گندآبهای تبعیدگاه و گرمآبهای محنتگاه خواهم آورد. سیاههخونهایی که در بیهدفی روان میشوند و ساری و جاری تا عبثانگی. اینها عزرائیل، اینها نام کدامین پیامبر را بر لبانت خواهد آورد؟ رد زنجیرهای ضخیم آویخته از سراسر تن، آیا تو را هم دیوانهی تمنای عصیان خواهد ساخت؟ کبودِ گوشتهای زمستانهام زیر دندانت مزه خواهد کرد؟ استخوانهای سفید زخمخورده سرت را دوار خواهد کرد؟ بر پوست کشیدهام، که خشکهزخمهایش را از خارش سالها نجات دادهام نگاه کن. به چشم مصیبتدیده و گوش نالهشنیده و رگآوازهخوانم چه میتوانی بدهی؟ میتوانی عزرائیل؟ توانستن -این هرگز نتوانستهام- از تو برمیآید عزرائیل؟ خواهی افزود یا خواهی کاست؟ قصدت از چه خواهد بود لالوار -مشغول به کار- از برافروختن آتشها، مهیا کردن شکنجهآلات، قناره، صلیب، خنجر، چوب، سنگ، میخ و شلاق. شلاق؟ نه. این یکی را نه. این را نمیتوانم. نخواهم توانست. ملک مقرب، ابلیس ملون، بیهوده خسته نکن خود را. تنها آمدن و دربرگرفتن و کندن پاها و ایستاندن قلب از ضربان، کافیست. برای هر چیز را گفتن، همه چیز را گفتن. از ریز تا درشت. از عیان تا نهان. چیزهایی هست که برای تو نگه داشتهام. ان هرگز به زباننیامدهها که هیچ گوشی را یارای شنیدن آن نیست. آنها که مجرای گوشت را گلگون کند و در حضور تو، بیرخصت، اویی بشوم که هرگز نشدهام. میبینی عزرائیل. از یاد میبرم که وسوسهها در تو کارگر نیست. و اینجا در انتظار تو تا انتهای هر چیزی رفتن و آمدن و چشیدن و گفتن و خواندن و شنیدن و دیدن، جز انتظار تو کاری از دستم ساخته نیست. در انتظار قدمهای باشکوهت عزرائیل...
"توانستن_ این هرگز نتوانسته ام_ از تو برمی آید"
Ctrl+B