که از افتادن آخ نمیگویی و نیفتاده آخ گفتن را هم اضافه میکنی به سلسله شکستهای بیشکوهت. تو هنوز خردسال، کمدیده، بیتجربه، نلرزیده از هیجانهای جسم و روح و نلغزیده در خلجانهای خون و خاک، خشک، خالی، آماده برای راهی طولانی، بیخبر از رضایتی که خواهی داد پس از رخ دادن تمام رخدادها در کشاکش روزهای خبرمرده. گفتم رضا و از مقام هشتم، نوری برد مرا به تاج و تخت لذت بردن از رنجها و خودارضائی دندان و دهان و زبان در میانههای لمس خون با لب و از آنجا پروازی کوتاه به پانزده سال دیگر تا سرودن شعری قبل از خودکشی فرجامدارم برای تو. آیا به سان سلان ساعتی خواهم داشت که اهل خانه با دیدن ماندنش در خانه، بیوقوع، باخبر بشوند از واقعهی موعود؟ آیا کسی خواهد بود در خانه-آنگونه که مادرم مدام میگویدم- کسی چشمانتظار راه توست. و من تلخ، صریح و با چاشنی تند بیانصافی جواب میدهم که نه. هیچکس، هیچ بشر و بنیآدمی، پسر یا دختری، در هیچ خانهای، رستورانی، جادهای، شهری چشمانتظارم نیست. و آیا او آن روز زنده خواهد بود؟ سپیدمویی با چین و چروک فراوان در دست، دور گردن و صورت، لرزان، پیر، الهه-بتی که خبر نیامدنت، روسیاهی نیامدهات، گرفته جان گلهای پیراهنش را. ترس از نبود او غلبه کرد بر ترس از نبود خود. پس همینجا باید تمام کرد. نیفتاده آخ میگویم تا از افتادن آخ نگویم...