برف میبارد، باد میوزد، بوران که میپراکند دانههای سفید را در آشفتگی خود. رقص زیباییست اما؛ هجوم خوشایندی به هر کنج و گوشه. چراغها خاموش و آسمان روشن. آسمان نور دارد. آسمان در شبهای برفی همیشه روشن است و این روشنی از خودش است و برای همین، هرگز و هرگز در شبهای برفی تاریک نمیماند. و من میتوانم خودم را در اختیار این برف، باد، بوران قرار بدهم. تنم را در بیدفاعی محض، به زیر آن بندازم تا تمامش را، تمامم را فتح کند؛ فتحی که سراب تابستان را ذوب میکند در سرمای خود. زمستانهای دیده، برفهای نرمیده و سردیهای از سر گذرانیده. مادرم اگر بیدار بود، در این ساعت که نیست، از او میپرسیدم. میپرسیدم ناف مرا نه در کجا، که در کِی دفن کردهای؟ چه علتی میتواند داشته باشد این حجم از علاقه به این فصل در من؟ بیخوابیها، صیقل میدهند اشتباهاتم را. حال آنکه خون را درست تشخیص دادهام اما آدم، آدمی که از او باید این سوال پرسیده شود، اشتباهیست. میتکانم برفها را از سرم. بعضی میافتند. بعضی خیس میشوند و خشک خواهند شد. و بعضی میمانند. قد چند تار مو. اما چه باک؟ چه باک از زود بودن چیزی که حتمیت دارد. چه باک از آن که دیر یا زود رخ خواهد داد. چه باک از ظاهر وقتی قرار نیست سری از باطن را خبر دهد...