کمی باید وقت بگذارم. بعضی چیزها را از بین ببرم و با نیروی بیشتری به سوی بعضی دیگر، هجوم ببرم؛ غیر لازمها را باید دور بیندازم و لازمها را هم باید یک بار دیگر از نگاهم بگذرانم و مهمترینها را باید و باید در ابتدا قرار بدهم. وقت تنگ است آقا، وقت همیشه تنگ است. برای همین باید تشخیص بدهم. لازم را از غیر لازم، مهم را از غیر مهم، خوب را از بد، اول را از آخر. با کنار گذاشتن غیر لازمها و غیر مهمها و بدها و آخریها، تصویر واضحتری به دست خواهم آورد و از این طریق خواهم دانست و از این دانستن، استفاده خواهم کرد. هر چند خستگی بیشتری را به روزهای کوتاه خواهم افزود و اطمینانی هم از درست بودن این کارها ندارم اما آیا انجام دادن این کارها، به کشتن احساس اتلاف و بیهودگی کمکی خواهد کرد؟...
اونقدر تو زندگیم تجربه کسب نکرده و بزرگ نشدم که بدونم واقعا یه گوشه نشستن بهتره یا کار بیهوده کردن...
اما مصراعی هست که قطعا بی دلیل نیست: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل...