تمام گذشته دودوارانه از میان لب و دهانم به بیرون میجهد و چشمم از این هوای ناپاک، هوای کدر عاجز میشود از دیدن لحظه و نگریستن در اکنون من؛ نیامده و آینده، نثار شما ای دستان و پاهای بیطاقتم...