روی لبه زیستن و تا پرتگاه رفتن اما پرت نشدن و تمام دلهرهی پرتشدگی را چشیدن. در یک قدمی نشدنها و در لحظهی رسیدن، نرسیدنها. همه چیز مرا بیشتر از قبل به این حقیقت متقاعد میکند که دچار لعنت زندگیمردگی هستم و تا زندهام این نفرین دست از سر من برنخواهم داشت. آینده، آیندهای صاف و واضح در مقابلم از چیزهایی که اتفاقهایی که خواهد افتاد و توهایی که هر بار بهتر از قبل خواهی شکست و لعنتی که با من به قبر داخل خواهد شد و با من از آن خارج نخواهد شد...