در مشتی به اندازهی یک قلب، آتشی داشتن و سرگردانی ندانستنِ چه کردن با آن آتش. چه را باید بسوزانم؟ خود را؟ دیگری را؟ قصهی قدیمی تر و خشک؟ چه؟ چه را؟ چرا؟ چشمانتان را که باز کنید، در مشتتان که آتشی ببینید در هوس بلع، در رویای فتح، در خواب برتری و هذیان استیلا این آتش را نصیب چه میکنید؟ گذشتهها برای چنین کاری خوب اما بیش از حد بزرگاند. برای سوزاندن گذشتهها باید دوره ببینم و آوارهی شهرهایی بشوم که پاهایم از آنها بریده شده است. آینده هم خوب نیست. آینده خیس و تر است. از دلایلی که میدانی هر چه کنی گر نخواهد گرفت. آدمها ارزشش را ندارند. آدمها همیشه سوختهاند و ساختهاند و نتوانستهاند خود را از خفت تسلیم در این چرخه آزاد کنند. دیگر چه میماند؟ دیگر چه چیز ارزش این آتش نامقدس را دارد؟ خود؟ که کاش توانم بود بر شهادتی در سوختنم. آتش که از مشت ببرم در قلبم و از آنجا به جای خون، شعلههای زردنارنجی پخش بشوند در سراسر تنم و منظرهای لذتبخش خواهد بود، قول میدهم. شاهد سوختن چشمها، لبها، رگها، سینهها، ناف بودن و سرریز شدن سوی پایین و جنسیتی به یکباره محو شده و از پی این ناجنسیتی اغواگر، رفتن تا پاها و بادها که بوزند و پراکنده کنند خاکسترهای خودم را، ذره ذره... در همین فکرها بودم که گفت اینقدر صورتت را نزدیک آتش نکن. گفتم بیا بازی کنیم. بگو آیا تو از علی و من از تو مستحقتر نیستیم به این آتش؟ نیستی؟ نیستم؟ نیستیم... گفتی نمیدانم در کجای کتابش گفته که آتش از ماست. خود ماییم که میسوزیم. خود ماییم ان شعلههای بالارونده و پایینآمده و تن ما، خود ما که هیزم و ملعبهای برای گر گرفتن بیشترش در گرفتاری ابدیتی سوزان. خواهیم سوخت. آه. که حق همین، که درست همین، که چه خوب که خواهیم سوخت، که چه تصور خوب و جذابیست سوختن، همیشه سوختن، تا همیشهها سوختن، در هر دم سوختن، تنها و تنها سوختن، چشم که فقط آتش و شعله خواهد دید و خود هم متعلق به آن شعلهها و آتش، به یاد نخواهد آورد آن آتش در دست را...