در حالت هجوم و فوران یک حس، انگار تمام اجزای بدنم تبدیل به آن جزئی مرتبط با آن حس می‌شوند. در هنگام گوش دادن به تمامی گوشم. در هنگام تماشای زیبایی -انسان، منظره یا شی، به تمامی چشمم. در هنگام فوران قوه‌ی جنسی تبدیل شدن تمام بدنم به آلت جنسی خویشم. اما امروز غروب خودم را به شکل یک بینی دیدم. استخوانی، خوش‌تراش و نوک‌عقابی. تمام آن بوهای خوب و بد، درهم و قاطی، انسان‌واره‌هایی بودند که در مقابلم ایستادند و قسم که همیشه با تو خواهیم بود و آدم‌ها و خاطرات مرتبط با آنان را به یادت خواهیم آورد. در حافظه‌ی بویایی‌ات، که از طریق استشمام مجدد هر یک از ما، تمام روزهای شنیدن بویشان را دوباره و دوباره‌تر به یاد خواهی آورد. و بعد بوها بودند. بوی پوستِ پرتقال سوخته روی بخاری. بوی دارچین در چایی. بوی ادکلن‌ها، پارفوم‌ها، عطرها. بوی خاک باران‌خورده. بوی انار گلپرزده. بوی واکس، تاید، وایتکس. بوی برنج، گوشت، زغال. بوی کاغذ کاهی، جوهر، ماژیک. بوی عود، عید، لباس نو. بوی الکل، راکی، شامپاین، عرق سگی. بوی توتون، تنباکو. بوی گلاب، زعفران. بوی قهوه‌ترک. بوی ماست گوسفندی. بوی پیرمرد رو به موت. بوی گردن نوزاد. بوی گنداب. بوی استفراغ. بوی خون. بوی پا. بوی عرق، تن زن. بوی ناف، واژن. بوی شیر، پستان. بوی چوب تابوت...