اثری ندارند دندانهای به غیظ و غضب بسته شده و دهانهای به فحش و دشنام باز شده. اثری ندارند این زنجیرهایی که پااندازان به امید گرفتار کردن پاهایمان پهن میکنند در مقابلم. اثری ندارد، نباید که داشته باشد نگاههای آمیخته به نفرت و لعنت. بگذار سرنوشت با هر چه که دارد بیاید؛ تو با هرچه که نداری آغوشت را برایش باز کن. بگذار بادها همنفس آتشهای برافروخته پیش بتازند در افق دیدت. میخواهم ببینم، میخواهم خودم را در پایان این تونل وحشت ببینم، سالم و عبور کرده. بگذار قهرمانهایم بمیرند و باخبر یا بیخبر از قهرمان بودنشان، بگذار آنان را بکشند در میانهی آن مقدسترین نبردهای زمینیشان، آن نبرد برای زندگی و زیستن و زندگانیدن. بگذار تبرها بلند بشوند و بتها فرو بریزند. حداقل خواهیم دانست که نباید بر بت دل بست. اگر سگجانی، سگجان بودن، اگر از هفت خوان گذشتن، پس گذشتن. اگر سنگ از دوست و ستایش از دشمن، با هر چه، نیفتادن، سپر نینداختن، و خود را سپر کردن در بلاکش تمام این زهرلحظههای مدام. بگذار قلچماق باشند و خود را قلندر بپندارند. بگذار نامرد باشند و خود را رند بپندازند. بگذار بارانهای ما بر زمین آنان ببارد. بگذار شعرهای ما در گوش آنان خوانده شود. بگذار بوسهها، خندهها، آغوشها سهم آنان باشند. بگذار خندههایشان را تا اخر زندگی کنند، تیرهایشان را بیندازند، دشنامهایشان را بدهند و زندگی سگانهی خود را مؤمنانهترین طریق طی دنیا بپندارند. من در همینجا، عاری از هرچه مادی و معنوی و خالی از غیر و اغیار و تنها با تکیه بر خود، بینیاز از آن مهرها و محبتها و نوازشها، حتی بینیاز نواهای دلنشین، مناظر دلفریب، کتابهای دلخوشکن و امیدهای دلمردار خود را به فردا خواهم رساند. در فردای آن تونل وحشتی که میدانم خنکای آب و نرمای شن و گرمای آفتاب انتظارم را نمیکشد؛ دندانهای سرخ از خون و دستها گستاخ از درازی هم اما. با خونخندهای بر لب که از درونش زندگی فوران میکند...