موهایم را نوازش میکند زنی با دستان حنابسته. در دستانش رد محزون جوانی رنگباختهاش. میآشوبد آرام موهایم. سینهاش مخزن سالها، ستمها. چهها از سر گذرانیده و چهها را تحمل کرده و چهها هنوز نگذشتهاند و ماندهاند در جایی از اعماق قلبش. لب بسته تا برسد به امروز. تا برسد به نوازش موهایم. لبانش ترانههای حسرت میخواند، تنش آوازهای آرزو - که اگر بخوابم و بیدار شوم در هیبت دختری هجدهساله. حسرت تا بهحال اینگونه کوتاه و عمیق توصیف نشده بود و نلرزانده بود قلبم را هیچ حرفش تاکنون به شکل این حرف. باخبر از غیرممکن بودن آرزویش مرا وصیت میکند ترک سیگار، دوست داشتن آدمها، تحمل کردن زندگی و خوب بودنی ابدی. سرم در اختیار زنی با دستان حنابسته...