بیعرضگیام در زندگی از چیزهاییست که هنوز و هر روز میتواند باعث شگفتیام بشود. بیعرضگی، پخمگی و دست و پا چلفتی بودن. توان انجام مکرر اشتباهات به صورت اول و توان انجام متوالی کارها به صورت اشتباه. در زندگی کاری نکردهام که بتوانم سرم را با افتخار بالا بگیرم و بگویم بله، در این مورد توانستهام یک کار خارقالعاده را به ثمر برسانم، در این یک مورد روسفیدم. در این مورد پشیمان نیستم. در این کار اشتباه نکردهام. و این بیعرضگی در شروع شدن از کارهای کوچک بیاهمیت روزمره احاطهی خود را به کارهای بزرگ، تمام ریز و درشتهای زندگیام پر میکشد. من هنوز نمیتوانم ناخنهایم را درست و صاف بگیرم. در بستن بند کفشهایم به مشکل برمیخورم. مثلا امروز سعی کردم موهایم را با کش ببندم. کش را برداشتم و مقابل آینه ایستادم. کش را لای دستم گذاشتم و هی بردم و آوردم و پایین و بالا؛ اما نتوانستم. حوصلهی آدم از این همه تلاش ناموفق سر میرود. حوصلهی من هم سر رفت. برای همین مادرم را صدا زدم و خواهش کردم موهایم را ببندد. با خودم میگفتم حالا که خیلی از چیزها را، حتی چیزهای سادهی پیش پا افتاده را بلد نیستم، این هم یکی از آنها. چه فرقی دارد مگر؟ من از عهدهی زندگی برنیامدهام. صدایم هنگام گفتن این حرف بلند نیست. نمیتواند هم باشد. هنوز آن مقدار از رذالت را درون خودم جمع نکردهام شاید. آرام، کمی آمیخته به شرم و کوتاه. کوتاهیای که باعث تیز شدن میشود و فرو خوردن حروف آخر کلمات. برای همین تصور اینکه بعضی از آدمها خیلی خوب از عهدهی زندگی بربیایند و در هر چیزی، در هر زمینهای که اراده میکنند، در آن بالاها، بالاتر از خوب و عالی قرار بگیرند باریم مایهی تعجب است. چگونه میدانند؟ چگونه میخواهند؟ چگونه میتوانند؟ چگونه میرسند؟ آیا از جایی یا کسی یاد میگیرند؟ دانای کل یا عاقل کاملی وجود دارد که به آنها توصیههای داهیانه میکند؟ چرا یک همچون آدمی، مثل من، باید مسئولیت زندگی یک نفر دیگر را هم به عهده بگیرد و او را هم در بدبختی خود شریک کند و زندگیاش را به تباهی بکشاند؟ و در قدم آخر بشود یکی مثل "حمید هامون" و حرفهای کسشعر تحویل بدهد؟ یا چرا باید به چیزهای اساسی، بزرگ و مهم فکر کند؟ آدمی که از کوچکترین کارها عاجز است به چه حقی صلاحیت آن را دارد تا خود و دیگران در مرکز قضاوت خود قرار بدهد؟ هر روز در مقابل زندگی وحشی کاسهی چه کنم در دست گرفتن و خالی ماندن. چیزی نیافتن. چیزی نبودن. این کاسه پر شدن نمیداند، همانقدر که من زندگی کردن. این یکی از موضوعاتیست که دربارهاش شکی ندارم. بیعرضه بودنم. اما از عوارض نسبتا خوب و قابل تحمل این بیعرضگی کرختیست. این بیعرضگی همراه با خودش کرختی هم دارد. نسبت به آدمها و زندگی. با دیدن بسیاری از آدمها این بیعرضگی قابل لمس است. احتمالا خیلی از آدمها زندگی کردن را بلد نیستند. مثل من. نادان هستند و نابلد که نمیتوانند به جایی برسند و همیشه در جا میزنند و این در جا زدن خود شکست است. شکست در خود و از زندگی. و شاید برخی هم، تعدادی کم، اقلیتی منتخب، به رموز زندگی کردن آگاهتر از من و عدهی بیشمار نابلدان است. اینجا همان نقطهایست که ستایش و سرزنش معنای خود را از دست میدهند. خوشبختی به اندازهی بدبختی بیمعنا میشود، خوشحالی اندازهی ناراحتی و زندگی در حد مرگ، بیمفهوم. تو میمانی و زندگیای که باز هم نمیدانی با آن چه کنی...