خود را به غسل در چشمههای آتش سپرده بودم تا طاقت بیاورم و خود را به سلامت عبور بدهم از نفرت زندگی و غفلت. غفلت جوانی و جاهلی مرا در بر گرفته بود بیآنکه بدانم. آن غفلت و تغافل، نگذاشت تا بدانم آن آتشپارهها که به تنم مالیده بودم، در برابر شعلههای زندگی به شوخی تلخی خواهند ماند و شانههایم ذوب و دستانم پودر و پاهایم خاکستر خواهد شد. در رسیدنم به این غفلت، آب مرا به واحهها و بیراههها کشاند و پیدا نشد. آن آب، آبهای فراموشیآور که زخم سوزان آن آتشها را از یاد من بزدایند، پیدا نشد. نه در آسمانها و نه در زمین و نه در زیرزمین. نه روشنی و نه تاریکی التیامی نداشت. نه انسان و نه ماورای انسان. خدا خنده و شیطان شیطنت را ادامه دادند. میشنیدم خندههایشان را و میدیدم شیطنتها را. گمراههها سرعت من به سقوط را افزایش میدادند و من میرفتم و از دور آدم و از نزدیک مجسمهها بر سر بدراهههایم قرار میگرفتند. حرفی نمیزدند، حرکتی نمیکردند، دهانهایشان باز و چشمهایشان بسته بود آن آدمپنداشتههایم. دری نبود. دریچهای نبود. من در وادی مرگ قدم میزدم و مدام از آن غفلتها، از آن یک روز دیگرها، از آن عجزها، با خود سرودی میخواندم: وای که جوان بودم، وای که جاهل بودم...