هیچ چیز غیرمترقبه‌ای وجود نداشت. رعد و برقی، برف و بارانی و یا هیچ چیز دیگر غیرعادی‌ای. هوا صاف، آسمان آبی و آدم‌ها مشغول به کار خود بودند. او می‌گفت زود نیست؟ و من می‌گفتم نه، دقیقا وقتش است. یا همین حالا و یا دیگر هرگز. و دستم تکان می‌خورد. من دستم را تکان می‌دادم برای اوی ثابت در آن سوی متحرک. دستم علامتی از زندگی نبود، نداشت. دستم مثل دست یک مرده، یا مثل دست یک محتضر، برای آخرین بار قبل از مرگ که بگوید ببین، دارم می‌‌مانم، دارم می‌روم، دارم می‌میرم...