دن‌کیشوت‌ها رهسپار جنگ آسیاب‌های بادی می‌شدند و ما با خنده بر آنان خشم خود را صیقل می‌دادیم. در کناره، دور از میانه، بی‌نگاهی بر میدان. منتظر بودیم فارغ بشوند از نبرد کاریکاتوری خود با اشباح که به گمانسان کاری مهم‌تر از آن نداشتند. کینه‌ها را دوباره از نظر می‌گذارندیم. واقعیت‌ها را دوباره می‌سنجیدیم. احتیاط را از دست نمی‌دادیم تا به اطمینان برسیم و واقعیت را از وهم تشخیص بدهیم. این نشستن، این سنجیدن، این دوباره نگریستن، این احتیاط را آنان حمل بر ترس می‌کردند و در سرخوشیِ جنگی که بیهوده توان آنان را می‌فرسود و خسته‌یشان می‌کرد، ما را هم کم مقصر نمی‌یافتند. اما ما برای آنان سانکوپانزوهایی نشدیم که به دروغ‌هایشان، علی‌رغم دانستن دروغ بودن، باوری داشته باشیم، عنان خود را به آنان بسپاریم و همراه با آنان به سوی اشباح و اوهام قدم برداریم. تمام شد. جنگ آنان تمام شد. شکست دادند. بردند. حریفان را شکستند و آسیاب‌های بادی را پهلوانانی زمین‌خورده پنداشتند. برگشتند و نشستند. گفتیم حالا بنشینید که تازه شروع می‌شود. حالا که همه چیز تا انتهای احتیاط و عقل سنجیده شده و چیزی را از قلم نینداخته‌ایم می‌توانیم شروع کنیم. گفتیم می‌آیید پهلوانان تنومند نامدار غالب؟ با زهرخندی گفتند که ما همه چیز را مغلوب کرده و چیزی را برای بازوان نحیف و اذهان ضعیف شما باقی نگذاشته‌ایم. خوش‌خیالان خام که لحظه‌ای تردید و شک در عقاید خود را هم جایز نمی‌شمردند، ما را با نفرین، با تلخند، با لعنت بدرقه کردند و ما فرصت جواب دادن نداشتیم که می‌دانستیم دهان باز کردن و پرت کردن بد و بیراه به هرکسی و همه چیز چه راحت، چه آسان است، بی‌دانستن قصورها و مقصرین و قضاوتی در خور واقعیت و سهم هرکس و هرچیز در موقعیت به وجود آمده را برآورده کردن. ما دراز زمانی به جنگ مشغول هستیم. با تمام چشم‌های کور و گوش‌های کر. با دانستن، دیدن، درست دیدن، قضاوت درست. آنان در لحظات تلخ ضعف ما خوش‌خنده‌های "گفته بودیم" و در زمان شیرین قوت ما نگاه‌های آمیخته به عداوت "نخواهید توانست" را روانه می‌کردند. زهر خود را می‌پراکندند و آن را کمکی به ما می‌پنداشتند. خوشا که دن‌کیشوت‌ها و پیروان دن‌کیشوتیسم، این نابینا‌های چشم‌دار و بی‌قضاوت‌های عقل‌دار از ما دور باشند و بیگانه...