لکه‌های سرخ در سفیدی ماه متکثر می‌گشتند و من از خیال خنجری که در پهلوی چپم فرو رفته بود و خونم را جاری کرده، با دست گذاشتن بر همانجا از خواب پریده بودم و حیران از خواب، حیران از چه بودن تعبیرش، نمی‌دانستم یوسف را باید پیدا کنم یا یونگ را. در تنهایی تاریک تکراری پایان شب راه افتاده بودم از جوانی‌هایم و رسیده بودم به آغوش‌ها، زهدان‌ها و باروری‌های ناقص بلوغ. در بینی‌ام بوی اسپرم و خون و گوشت خیس همدیگر را می‌دراندند و آدم‌های زیادی، درست و غلط، کوچک و بزرگ، زشت و زیبا، با سبیل‌های نورسته و سینه‌های نورسیده در هم می‌لولیدند. و هیچ کدام از آن آدم‌ها لباسی بر تن نداشتند و تمام آن زشتی و زیبایی توأمان را در برابر چشمانم می‌گستردند و من سیرآب می‌شدم از وحشت سال‌ها. این‌ها تمام چیزی بود که از قبل از دقایق خواب به یاد داشتم. سپس خواب، سپس کابوس، سپس ماه، سپس خون‌آشام، سپس دستانی آلوده و دهانی لزج، سپس آغوش، سپس خون، سپس لکه، سپس بیداری، سپس حیرانی برای تعبیر، سپس خیابان، سپس عریانی، سپس لکه‌های سرخ در سفیدی ماه...