استاد تربیت بدنی یک در همان جلسه‌ی اول گفت دور زمین فوتسال را بدویم، بیست دور در دوازده دقیقه؛ با این افزونه که یکی از موارد اصلی امتحانش همین دویدن است. شروع کردیم و شتاب گرفتیم. و به یک سرعت مناسب رسیدیم و بعد از چند دور کم‌کم خستگی بر تن و عضلات هجوم آورد و چند نفری کنار یا داخل زمین یله شدند تا پس از استراحتی کوتاه دوباره شروع به دویدن کنند. در آن لحظات که خستگی با تمام توانش آدم را به ایستادن وسوسه می‌کرد، تنها یک چیز مانع دویدن می‌شد. دانستن این نکته که بعد از مکث، نفس چاق کردن و آب خوردن، زمان زیادی طول خواهد کشید تا دوباره خود را به سرعت ایده‌آل اکنون برسیم. بهتر یک‌سره و بی‌وقفه تا آخر دویدن بود. مرگ یک بار بود و شیون هم. این روزها که بعضی از روزها دور و بر ساعت هشت-نه یا یازده-دوازده به خانه می‌رسم، به یاد آن دویدن‌ها می‌افتم. به اینکه تا قبل از رسیدن به خط پایان، که در روز عادی به معنای وقت خواب است، ایستادن بی‌معنی است. نباید بایستم؛ چرا که دوباره بلند شدنم در هاله‌ای از ابهام قرار می‌گیرد. برای همین هنگام رسیدن در این ساعات، بدون رها کردن خودم روی تخت یا مبل که استراحتی کنم و بلند بشوم، به کارهایی که قرار بوده برسم، مشغول می‌شوم. با همان سرعت و با همان شدت. با مقاومت در برابر وسوسه‌ی استراحت و ادامه دادنی بی‌وقفه. اینگونه رسیدن به خط پایان- ساعت خواب، به صورت یک اتمام و لذت واقعی درمی‌آید...