بسیار بسیار به طبیعت نگاه کردهای و رویش قدم برداشتهای اما فراز و نشیبهای آن حتی نزدیک هم نشدهاند به فراز و نشیبهای زندگیات. مذاب اتشفشانها طرحوارهای بدرنگ از خشم و عصبیتِ خودِ جوشان و خروشان درونت. خیسی و رطوبتش بدون نزدیک شدن به شباهتی حتی با تب و تاب تمام تنم در گرما و نرمای لمس و بوسه. منظرههای سرسبز، گلهای پرطراوت ،درختان پر شاخ و برگ طبیعت آیا میتواند در مقابل شادی عمیقم از خوشیها قد علم کنند؟ برف جا خوش کرده در قلهی سرافراز آیا میتواند حجم آدمیان مدفون در درونم را به یاد بیاورد؟ و آسمان، آن آسمان آبی آزاد، آسمان سیاه افسونگر، آن آسمان زاینده، چه دور و چه مضحک که سینهام هم آزاد و هم اسیر، هم سفید و هم سیاه، هم مدفن و هم گهواره. کوهها کوچکتر از آنکه رویشان قدم بردارم یا هوس فتحی در صبح بیدارم کند. سرگردانیای از این به بعد اگر باشد، سر گردانی در آن جنگل مخوف درونم، برای سالها، سالها، سالها...