با پسری در بغل و پسری در پشت، زنی میرفت و در این رفتن نه باران و نه زمین گلآلود اعتنایش را برنمیانگیخت. او علیرغم زمین و زمان قدم برمیداشت تا رسیدن. به زندان، میله، آهن، فاصله. در عین ندانستن لبخند، باید میخندید. در عین بلد نبودن دروغ، باید دروغ میگفت. و در آن سوی میلهها هم مرد باید پنهان میکرد. تندی شلاقها، سختی شبها و زجر شکنجهها را. زن چادر سیاهش را با چنگ و دندان نگه میداشت. سینهی زن برای پسرانش بوی شیر میداد و نان و برکت و عصمت. زن و مرد یک بار بیدغدغه نخندیده بودند. یک بار هم بیفکر فردا، راحت و آسوده نفس نکشیده بودند. آنها با شگفتیهای زشت زندگیشان آشنا بودند. به بلاها، جداییها، دسیسهها، دعاها، دعانویسها. اما باز هم تاب میآوردند. اما باز هم خود را به گله و شکوه آلوده نمیکردند. آنها عیسی را نمیشناختند. آنها جای جلجتا را نمیدانستند و بهتر از عیسی رنجهایشان را به دوش میکشیدند، حمل میکردند، تا بلندای تپه میبردند و هر غروب ... . آنها به سان درختان، با شاخ و برگی رفته در هم در آسمان و ریشههایی به هم پیوسته در زمین، میدانستند که چارهی آنان جز خود کسی نیست. آنها از صمیمت با یکدیگر به زمان و نوع و شدت خوشی و خشم همدیگر آگاه بودند. زن میتوانست به مردد بخندد و بگوید: برادر بزرگترت هم مرا میخواست. مرد هم در جواب بگوید ایران را دوست داشتم. ایرانی که میشناختی. آنها به عشق باوری نداشتند و با موهایی سفید شده با هم و در هم و کنار هم و دستانی لرزان و تن چروک فهمیده بودند که سختیهای با همدیگر چشیده شده به اندازهی خالصترین سوگندها، آدمها را به همدیگر محرم، آدمها را برای یکدیگر همدم میکند و در کنار هم نگه میدارد تا لحظهی مرگ. زن، زن روزگار سیب، اسب، سرخاب، سرمه، چشمه. مرد، مرد روزگار داس، دشنه، دخمه، حجره، رمه. زنِ روزگارِ نابلدانه به دوربین نگاه کردنها. مردِ روزگار فوران آنی فحاشیها. شاعری نوشته بود "مادران دعاخوان بودند و پدران فحاش." بیست و پنج سال خلاصه شده بود در نیمخط...