لبههای داخلی لبانت میسوزد و یک جور تلخی ناآشنا در تمام حفرهی دهانت پخش میشود. مزهها، بوها و طعمها سر جای خود هستند. میتوانی احساس کنی. و اندکی بعد حالت تهوعی از سینهان شروع میشود و خود را به دهانت میرساند. خم میشوی، عق میزنی و فقط تفآبههای شور و نمکین را از دهانت بیرون میریزی. خبری از آن جامد-مایع زرد و کرمی رنگ استفراغ نیست و چه قدر دوست داشتی که یاشد. که بیاید. که بیرون بریزی تمام خوردههای روزت را و کمی راحت شوی تا بتوانی نفس بکشی. اما فقط شوری لزجی را بالا میآوری که نمیدانی چیست و این چیستان بودنش آدم را میترساند. بعد نوبت رودههاست. زور زدنهای زیادی که رویت را زرد میکند. سر ساعت هفت عصر. همان درد همیشگی به سراغت میآید. میتوانی در هنگام شروع این درد به دیگران بگویی ساعت دقیقا هفت عصر است، ساعتهایتان را تنظیم کنید. در یک خط فرضی بین بالای شکم و پایین سینهات، چیزی به هم میریزد یا میشکند. انگار یک چاقوی کند در دست یک کارنابلد با چاقو به آن خط فرضی هجوم میبرد و در یک حرکت دنبالهدار مکرر به چپ و راست هلش میدهد. میکشد ولی نمیبرد. دیگران این دردها را از صورتت میفهمند. از آن ناخوشی به یکباره هجوم آورده که امان نمیدهد. ابتدا میگویند با شکم گرسنه سیگار نکش. سپس میگویند بعد از بیرون آمدن از حمام آستین کوتاه پوشیدهای و سرما خوردهای. سپس میپرسند بیرون از خانه چیزی خوردهای؟ بله. یادم میآید. آخرین بار در سی بهمن که تا ساعت دوازده سر کار بودم از بیرون غذا سفارش دادم. حافظهی خوب در این مواقع به کمک انسان میآید. میآید؟ مثلا به یاد آوردن این نکته چه کمکی به تو میکند؟ میتوانی دلیل سوزش لبههای لبانت را بفهمی؟ یا دلیل آن حالت شبه تهوع را؟ یا دلیل درد مهلک ساعت هفت عصر را؟...