فرض کنید بیست و چهار ساعت دیگر خواهید مرد. چه کار میکنید؟ آیا بدون تغییر به کارهای عادی، به کارهای هر روزهی تکراری خود ادامه میدهید یا به کارهای دیگر؟ این کارهای دیگر میتواند نوشتن یک وصیتنامه باشد. میتواند طلب حلالیت و بخشش از کسی باشد که همراه با مرگ، نامش در ذهن شما جرقه میزند و در تغیر از بیگناه ساعت قبل تبدیل به یک فرد ظالم در حق او میشوید. این کار میتواند گفتن دوستت دارم به یک نفر باشد که تا قبل از آن جرأتش را نداشتید. میتواند کارهای دیوانهوارتری باشد؛ لخت شدن وسط خیابان یا شاشیدن روی یک نفر که از او بدتان میآید. دانستن تمام شدن خود، زندگی و دنیای مادی در فاصلهی یک روز، فردا، همین لحظه میتواند انسان را به کارهای زیادی وادار کند. این جسارتیست که از آگاهی به تمام شدن به دست میآید و عدهای را به سوی دیوانهترین کارها و عدهای دیگر را به گدایی بخشش و عفو سوق میدهد. کارهای غیرمعقول، کارهای غیرمعمول، کارهای غیرمنطقی. کشتن حتی. خوابیدن با بیست و چهار مرد/زن در طی بیست و چهار ساعت. تهوری که تمام بندهای غیرموجود اما واقعی را از دست و پا و ذهن و قلب آدمی باز میکند و مدام میگوید: انجام بده، خواهی مرد و همه چیز تمام خواهد شد. هر کاری که تا قبل از آن لحظهی آگاهی برایتان غیر ممکن بود، حالا در یک لحظه برایتان ممکن میشود. اما دستهی اول، اقلیتی که شایستهی غبطه خوردن و رشک بردناند؛ آگاهان به پیشبینی ناپذیری مرگ، کار راحتتری دارند. چرا که به ناگهانی بودن مرگ آگاهند. این مرگ میتواند در یک لحظهی کوتاه در اثر گیر کردن یک حبه قند در گلو اتفاق بیفتد. یا در روز عروسی، در خوشترین روز ممکن برای آدمی، یک تصادف میتواند تمام شادیها را به غمها بدل کند. این آدمها به کسانی که عاشقاند یا دوست دارند، عشق و دوستی و علاقهی خود را اعلام کردهاند. این لحظهی آگاهی به مرگ، چیزی را در آنان برنمیانگیزد یا نمیجنباند. و آنان را به کاری، محال یا غیرمعقول یا ترسناک، جسور نمیکند. به درستی زیستگان که با آگاهی به ناگهانی بودن مرگ، هر چیزی را در وقت خود، تا آنجایی که طبیعت انسان و زندگی امکان میدهد، انجام دادهاند میدانند که مرگ در عین ناگهانی بودن خویش، به هنگامترین کار در جهان نیز است. آنها به طبیعت عاجزانهی انسان آگاهاند. آنها روال چیزی را تغییر نمیدهند. مگر نمیدانستند که روزی، شبی، لحظهای خواهند مرد؟ مگر نمیدانستند که مرگ همهی بشر را خواهد پذیرفت؟ چه چیز را تغییر بدهند؟ آیا این بهترین شیوهی زندگی نیست؟ بدون ترس از اتمام زندگی، با نهایت توان خویش کار و تلاش میکنند، به زندگی میپردازند اما از مرگ نیز غافل نیستند. این آدمها با علم به لحظهی اعلام فرض اول متن، به همان کارهای روزمرهی تکراری خود میپردازند. آب دادن گلهایی که باید آب داده شوند مثلا. رفتن به دیدار دوستی که از هفتهی قبل با یکدیگر هماهنگ کردهاند. سر کار خود رفتن و تا آن لحظهی موعود، بیعارانه و بیاعتیانه، به کار خود مشغول شدن. همان غذاها، همان حرفها، همان کتابها، همان لحظات تا به آخر زیسته شده. چیزی را به تعویق نینداختهاند، برای دقیقهی نود کنار نگذاشتهاند. خوش آن انسانها که چنین زندگی میکنند و خوشتر آن انسانهایی که با این انسانها زندگی میکنند؛ که نوری مدام شعلهور و تابناک از ضمیر چنین انسانهایی جهان را گرم و روشن میکند...