نامهها به مقصد نمیرسند و صداها به آسمان. مینویسیم و میخوانیم اما نمیدانیم برای چه، برای که. اسیر هزارتوی غبارآلود وهمیم که به گمان رسیدنها دل خوش میداریم و امید را نوازش میکنیم؛ امید رسیدن، خوانده و شنیده شدن، دریافتن، پاسخ گفتن. بیخبر از مرگ در کمین که دست نویسنده و دهان خواننده را با خود به مقصد موعود میبرد....
.
.
نگاهی به پشت سر از شوق؛ انبوه پلها و دلهای شکسته شده، خندهای بر باد رونده، حسرت و خورشیدی که غروب کرد...
.
.
باد سفیر آسمان برای رجعت؛ شما مرگ را ملاقات خواهید کرد؛ به شکرانهی زندگی....
گویا محکوم به امیدوار بودنیم.