چه احمقی، چه ابلهی بودم من که فکر میکردم من نویسندهی کلماتم؛ مگر که آنان مرا، تمام مرا، زندگی مرا، هست و نیست مرا، با آشکارکنندگی خیرهسرانهای روی کاغذ عیان و عریان میساختند و من را یارای تسلط بر آنان نبود و نه آنان به امر من به هر طرفی که بخواهم، که آنان هر گونه که بخواهند مرا به هر سویی میکشاندند. شلاق و افسار و عنان در دست آنان و نه من. حال آن سوار که خود را افسار بر دهان پیدا میکند؛ من مرکوب و آنان راکب، من مکتوب و آنان کاتب، من منقول و آنان ناقل...