سین میگوید خلسه، این روزها را به خلسه میگذرانم . به بلند حرف زدن با خودم. من هم با خودم حرف میزنم، زیاد، اما در دل. خلسه، بریده، بیهوده، گسیخته. آینه شکسته و منجی مرده. سالها رفته است و من همچنان تو را دوست خودم میدانم؛ بیآنکه نه تو مرا کاملا بشناسی و نه من تو را. همانطور که من نمیدانستم تلاشهای تو برای گرفتن مدرک ارشد در واقع هیچ نبود جز تقلایی برای غلبه کردنت بر آن احساس لزج بیثمریات، تو هم نمیدانستی و هنوز هم نمیدانی که من سالیان سال در جهان فسرده و یخزننده و سوزندهی کارامازوفها زندگی کردهام و میکنم، بیآنکه نه از پیچیدگی و غرابت و عظمت آن جهان خبری باشد و نه پای گروشنکایی در میان. چه جای جالبیست این جهان، و از آن جالبتر آدمی، این جهان اکبر! درست در لحظهای که گمان میکنی تمام زیروبمش را شناختهای و با همهی عجایبش آشنا شدهای، ورق آسش را رو میکند و تو میمانی و شکافی که کام گشوده تا تو را در خود فرو برد و ببلعد. به هر حال، آدم عادت میکند، آدم ادامه میدهد، آدم زندگی میکند، لکلککنان، هراسان، حیران، ای، این هم بدک نیست، به هر حال، میتوانست بهتر باشد، ولی خب، اما بهرغم تمام اینها سپاسگزار آن آفریدگارم، که هیچ عمری ابدی نیست، که هیچ کسی را از دست آن نامهربان نجاتی نیست؛ چه این دنیا بیملکالموت به حبهای نمیارزد....