با این همه به یاد میآرم روزگارانی را هم که اقرارنیوش آدم و عالم بودم؛ بیآنکه کشیش بوده باشم. همه سفرهی دلشان را پیشم باز میکردند، لب به شکوه میگشودند، وراجیهایشان پایانی نداشت و در این میان چندان هم فرقی نمیکرد که زنی باشد که پس از چندین سال زندگی مشترک با مردی به اشتباه بودن انتخاب خود آگاه شده باشد یا پسرکی در تقلای بیهودگی و ناتوانی. منی که ذاتاً آدم بیدستوپایم بیبهره از هر هنری، در این یک مورد اما انگار هنری مادرزادی و خدادادی دارم: شنیدن، گوش سپردن، مدتهای مدید، مدتهای متمادی، بسیاربسیار، با تک کلمههایی که گوینده میجست و نمییافت، با عبارتهایی که حرفهایش را تکمیل و تأیید میکرد، با نکتهسنجیهایی که او را به آن تصویر بزرگ متوجه میکرد: آدمی، جزئی از دنیایی، غم با تو ساخته نشده، غم از تو آغاز نشده. مضحک نیست که حالا به اینجا رسیدهام که با عطشی سیرناشدنی در پی جفتی گوشم؟ که بشنود و با من همان کند که من با آنان؟ بیهیچ چشمداشتی. اما کو اقرارنیوشی؟ اما کو کسی که آدم فقط حس کند میتواند کنارش از هر دری سخنی بگوید، تمام آنچه را از دل و سرش میگذرد، پیشش بازگو کند؟ بیهراس از قضاوت، بیترس از خجالت، آدمی بیشیلهپیله، صاف و صافی، رک و راست. میدانی از آن مضحکتر چیست؟ این که به همان مشکلی برخوردهام که تمام اقرارکنندگان هم کموبیش با درجاتی مختلف درگیرش بودند: تصمیم سخت. و در واقع ناتوانی از اتخاذ تصمیم سخت، نپذیرفتن نداشتن هیچ راه و گریزی جز آن، به جان خریدن خطر و عواقبش، پایش ایستادن، نلرزیدن، نهراسیدن، جا نخوردن، پا پس نکشیدن. آدمها خوب میدانند تصمیم سخت چیست، خوب میدانند که دیر و زود هم داشته باشد، سوخت و سوز ندارد، که اگر خود نگیرندنش، زندگی، سرنوشت، قضا و قدر، یا هر چیز دیگری با آن قدرت ستمگرش سرانجام مقابل پایشان قرار میدهد. اما این از جنس وراجیهای رهگمکن همانهاست؛ میماند این که تصمیم سخت من چیست، خواجه؟ این روزها به این زیاد فکر میکنم. و حتی وقتی در بندش نیستم، خواستهنخواسته، دانستهنداسته همه چیز به همینجا ختم میشود: رفتن. حالا به آن آدمها حق میدهم که به دامان توجیه و سفسطه و مغلطه و چه و چه پناه میبردند، خود را دلداری میدادند، بیهوده و بیخود به آینده دل خوش میکردند، امید، انتظار، آرزو، و حتی اعجاز. اینها بود تسکینهایشان، پناهگاههایشان، مأوا و مقصدشان. گفتن ندارد که وا میدادند، که چندی نگذشته میفهمیدند علاج در اینها نیست. حالا انگار خیلی چیزها توأمان نفرینم میکنند و به رویم نیشخند میزنند: غم نان، سرنوشت، شخصیت، شیطان، خداوند، تمام آن سرزنشهای ناگفتهی آن روزها، همه و همه مقابل چشمانم خودنمایی میکنند و پس و پیش میروند و نشانم میدهد که چرا هر قدر آنان اقرار میکردند، بیشتر میترسیدند و هر قدر میترسیدند، بیشتر اقرار میکردند. آری، روزگاری، روزگارانی اقرارنیوش آدم و عالم بودم. و حالا این منم: آدمی در عالم که یک اقرارنیوش هم ندارد. مجبور است تمام این چیزهای شوم و نکبتبار را در درون خود بریزد و تلنبار کند و به کسی نگوید و هرازگاهی هم به چمدان کوچکش فکر کند: دو لباس زیر، ژیلت، شارژر، هندزفری، شلوار، پیرهن، جوراب، حوله، شانه، دفتر، خودکار، حداکثر پنج کتاب نازک که با نهایت سلیقه و سختگیری برگزیده است. و آخر سر از تمام اینها چه حاصل؟ خایههای بزرگ و دل کوچک؟ بیرحمی به قساوت آلوده و بیاعتنایی به سفاهت آمیخته؟ و شاید هم آدمی وامانده و درمانده که آنقدر از خود شجاعت و فداکاری نشان داده که دیگران نمیتوانند باور کند او هم میتواند درد بکشد؛ تقریباً همان جایی که پهلو به پلهوی چیزی میزند که آدمها بلند بر زبانش نمیآورند: جنون...