چرا مرا در اتاق انتظار نگه می‌‌داری؟ نمی‌دانی درد دارم؟ منشی قبلی از تو بهتر بود. تو حتی نمی‌توانی پرونده‌ام را پیدا کنی. بله، مهر نودوهشت. همان وقت هم سردرد داشتم. اسمم را می‌نویسم، سنم را، تحصیلات: خواندن و نوشتن. نه، داروی خاصی مصرف نمی‌کنم. سابقه‌ی بستری؟ هه‌هه، بله، کرونا. خانم اجازه بفرمایید، خودم دارم می‌بینم که نوشته امضای بیمار، خوندن و نوشتن بلدم. نه، فک بالاست. پنج راست بالا. اینجا هم جایی‌ست مثل من. همان است که بوده؛ انگار گرد جاودانگی رویش پاشیده‌اند. البته می‌توان گفت بهتر از من، چون آن‌وقت‌ها خام بودم، با این و آن معاشرت می‌کردم. دوی صبح عاشورا بالای کوه گل می‌کشیدم و بالا می‌آوردم، خوشبختی را در بیرون می‌جستم، نه این‌که حالا در درون بجویم یا پخته شده باشم، نه، حالا آن کودنی‌ام را به دور انداخته‌ام و فهمیده‌ام که آدم نباید دنبال این‌جور چیزها باشد یا بدود، مثل قد و زیبایی و استعداد و حتی ریدن، یا هست و یا نیست، و تلاش بیشتر برای ساختن یا به دست آوردنش فقط موجب ویرانی بیشتر و از دست رفتنش می‌شود. دکتر هم بزنم به تخته انگار نه انگار که هفتادوپنج را شیرین دارد. اگر من هم برای عصب‌کشی دندان تک‌کاناله سه‌میلیون‌وهشتصد می‌خواستم، بهتر از سنم به نظر می‌رسیدم. تازه آن هم وقتی که بیمار بیچاره را آنجا با بی‌حسی و ساکشن و درد به حال خود رها می‌کنم و با دمپایی یک تک پا می‌آیم به اتاق انتظار تا سر پایی بیمار را بفرستم دنبال عکس. دکتر، قربونش برم، به جای کامپوزیت و آمالگام می‌گوید سفید و سیاه. آدم دلش می‌خواهد بگوید چیزی به نام کامپیوتر (باشه بابا، همون رایانه) هم اختراع شده و نیازی به این هم کاغذ و پوشه و پرونده نیست. آن‌ هم با این منشی که نمی‌تواند دست چپش را از راستش تشخیص دهد. اما نمی‌گویم. این همه نگفتیم، این یکی هم روش. به کی یا کجا برمی‌خوره مگه؟ درد دارد منتشر می‌شود، سپس سردرد، سپس اعصاب‌خردی، سپس بی‌حسی، ساکشن، آینه، چراغی که نورش تا مافیها خالدون آدم را نشان می‌دهد. الان که دیگه دیره، فردا ساعت چهار. مرده‌شورت رو ببرند. می‌مردی زودتر بگی؟ پس فردا هم قرار است از ساعت چهار مرا در اتاق انتظار نگه داری...