ایستادم و نگاه کردم: درخت‌ها، زمین‌ها، آدم‌ها، خانه‌ها، ماشین‌ها. نه من به آن‌ها ربطی داشتم و نه آن‌ها به من. تا چشم کار می‌کرد، نه دریایی و نه تیمارستانی. حال آنکه من از این‌هایم و اینان از من: یا غرق‌شدنی یا غل‌وزنجیری. هیچ راه دیگری نبود. باید دوباره به خانه برمی‌گشتم و می‌کوشیدم نفس بکشم، زندگی کنم، خودم را بفریبم. آغشته به غبار غروب بودم و آلوده به تمام کثافت‌هایی که خطاب به آدمی می‌گویند: «بس کن.» چه کار سختی و چه راه صعبی. من نمی‌توانم نفس بکشم، نمی‌توانم زندگی کنم، نمی‌توانم خودم را بفریبم. اما مگر چاره‌ی دیگری داری؟ باید به همانجا برگردی، نفس بکشی، زندگی کنی، خودت را بفریبی، مثل کودکی با عروسک‌هایت بازی کنی. اما عروسک‌هایم را دزدیده‌اند یا خودم تکه‌پاره کرده‌ام. بهتر، خودت برای خودت عروسک بساز و بگذار فریبش را بخوری، زندگی گاه یعنی یعنی فریب دادن خودت بی‌آنکه خودت بدانی و فریب خوردن از خودت، به‌رغم دانستنت...