زندگی تا جایی سخت است که می‌پنداری کلید سعادتی هست و می‌جویی‌اش. آن توهم که فرو می‌ریزد و بر سرت خراب می‌شود، بلند می‌شوی و نفسی به راحتی می‌کشی و گردوخاک را از سر و رویت تمیز می‌کنی که آخیش، راحت شدم، حالا می‌توانم آسوده زندگی کنم، بی‌آنکه چشم‌به‌راه کلید یا کلمه یا معجزه باشم، چرا که دیگر می‌دانی زندگی کردن با امید و آرزو سخت‌تر است از زیستن بدون آن‌ها، نه با آن‌ها می‌شود زندگی کرد و نه بدون آن‌ها، اما کمتر که می‌توان کردشان، هر قدر کمتر همان قدر بهتر، که زندگی یعنی همین چیزها، خواستن‌ها و نتوانستن‌ها، دویدن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و کاری از دستت برنیامدن‌ها، مقدر بودن نامقدرها، درد مدامی که آدمی از دست او به خودش پناه می‌برد و باز هم تسلایی نمی‌یابد...