به آن درخت هم آب خواهم داد. لازم نکرده سرک بکشی و این چیزها را به من یاد بدهی. همین چیزها بد است. همین حرف زدن آدم با خودش به وقت آب دادن درختی که بیبر است، همین مداخلهی بیوقت کسی که نمیدانی چرا از میان این پنجشش درخت به این یکی بیش از همه علاقه دارد، همین ویژگی ناگزیر نوشتن که دربارهی اتفاقی حسی چیزیست که قبلاً افتاده، بوده، و حالا گذشته است، گیرم یک لحظه و گیرم یک دهه. نمیتوان اکنون را نوشت، نمیتوان در اکنون نوشت. باید با فعلها بازی کنی و سر خودت را شیره بمالی. دارم به درخت آب میدهم که میآید و میفرماید به آن درخت هم آب بده، باشه، لازم نکرده سرک بکشی و این چیزها را به من گوشزد کنی، کجا مونده بودم؟ آهان، داشتم میگفتم که دیگه کمکم دارم از بیماریهای روحی و روانیام لذت میبرم، نه رنج...