تو بخند و خودت را به غمها نسپار و همینقدر بدان که در زندگی لحظاتی هست که از دست هیچچیز و هیچکس کاری برنمیآید. همان لحظاتی که تن به توصیف نمیدهند و همینها فرصتهای ارزشمند زندگی است، رفقای شفیقی که پا به پایت میآیند، همان لحظاتی که آدم بیدار میشود و هشیار و میتواند به دورهای دور بنگرد و ببیند آن شبهایی را که آنقدر کشیده میشدند که گویی سحری نه، و لحظات لغزندهی زودگذری که همچنان تسلیم نمیشوند و میخندانندت. همین برایت کافی نیست که به اندازهی یک کف دست ببینی و آینهگردان شوی؟ از سنگها هراسی به دل راه نده. این آینه نه از آن آینههاست که به سنگ بتوان شکستش. چرا میخواهی به اعماق بروی؟ آنجا هیچ نیست مگر ناپاکیهایی که آینهات را کدر میکنند. چرا میخواهی بدانی بر پیشانیات چه نوشته است؟ آدم، معمولاً، وقتی از پیشانینوشتش باخبر میشود که دیگر کار از کار گذشته است. تو بخند و خواستی غمگین باشی، باش. اما خودت را به غمها نسپار. تفاوت این از کجاست تا کجا؟ چاشنی اولی آن لبخند استهزاآمیز است بر هر چیز و دومی، چاشنی ندارد که بخواهی بدانی لبخند است یا نه. بله، غم بهتر از شادی است، اما نه، نباید خودت را به غمها بسپاری، همانطور که به من گفتی و دلم غنج زد از غم و شادمانی توأمان این جمله...