بدمینتون هنوز هم شاد و سرزنده‌ام می‌کند و این خیلی عجیب است. امروز میم گفت برویم در کوچه راحت بازی کنیم. این‌ها چیزهای کوچکی‌ست که مرا به خود مشغول می‌کنند. ده سال پیش تربیت‌بدنی دویمان همین بدمینتون بود. مثل اکثر امور آنجا چیز به‌دردبخوری نیاموختم، باز صد رحمت به کوچه و خیابان. برای آنکه بتوانی بدمینتون بازی کنی به کلاس بدمینتون نیاز نداری، به راکت و توپ نیاز داری، پی همین را که بگیری و تا آخرش بروی، می‌شود اکثر قریب به اتفاق تمام امور این دنیا. گاهی سربه‌سر میم می‌گذاشتم و عمداً جوری می‌زدم که اذیت شود. او هم از نفس می‌انداخت مرا، اما نه آن‌قدر که طین. طین جور دیگری بازی می‌کند، به نوعی حرفه‌ای. مقام استانی هم دارد. او توپ را برنمی‌گرداند، تیر است که در میدان جنگ می‌زند. همان‌قدر تندوتیز و فرز و به همان اندازه دردناک، که آدم نمی‌تواند برگرداند و تلخندی می‌زند تا لبخند او بی‌جواب نماند. وسط بازی یکی از توپ‌ها رفت پشت بام و نردبانی نبود که برویم و بیاوریمش. بعد هم سه توپ دیگر به نوبت افتادند در پنجره‌ی همسایه. همان خانه‌ی متروکی که افتاده دست ورثه و لابد شیرینی مال دنیا نمی‌گذارد تقسیمش کنند یا اجاره‌اش بدهند. همان جور متروک و خالی. این خانه همیشه مقابل چشمم است. نه که بخواهم، درست روبه‌روی اتاقم است. از این خانه‌های کاه‌گلی قدیمی که جان می‌دهد بساز‌بفروشی بخردش و ده‌طبقه‌ای بالا ببرد و و در هر طبقه دو واحد دربیاورد و با ذکر ویوی ابدی و تازه‌‎ساخت و همسایه‌های فرهیخته به چند برابر قیمت بفروشد به یکی از همین بدبخت‌هایی که دیروز جاکلیدی یا طلا خریده‌اند. بچه که بودم، روزی از مدرسه برگشتم و نه کلید داشتم و نه کسی در خانه بود. باران بی‌امان می‌بارید. زیبا، دختر همان خانه از پنجره دید و صدایم زد رفتم آنجا. مقابل پنجره ایستادم و چشم دوختم به در خانه‌مان. باران، باران، باران. زیبا، زیبا، زیبا. آن روز یادم است، روز عروسی‌ات یادم است، آن روز هم یادم است که پس از سال‌ها تو در کوچه بودی و مرا دیدی و شنیدم که پشت سرم گفته‌ای چقدر بزرگ شده‌ام. زیبا، زیبا، زیبا. امروز باران نمی‌بارید. از آن روز پاییزی تا این روز تابستانی تو کجا بودی؟ چه می‌کردی؟ امشب گفتند زیبا مرده است. امروز زیبای زیبا مرد. امروز جهان زشت‌تر شد. امروز با میم بدمینتون بازی کردم. امروز سه توپمان افتاد در پنجره‌ی زیبااینا. زیبا، زیبا، زیبا، با آن قد رعنا و اندام فریبا، به خواب و خیال چند نوجوان راه یافتی؟ مادرت که نمی‌گذاشت در کوچه بازی کنیم و توپمان را پاره می‌کرد، مرده است. خانه‌تان سال‌هاست که متروک افتاده است. و اکنون تو هم مرده‌ای، به خواب ابدی‌ات رفته‌ای، به دیار سایگان کوچیده‌ای، دیگر این چیزها وبال گردنت نیست، زیبا، زیبا، زیبا...