آدم به کسی که می‌پرسد از تنهایی حوصله‌‎ات سر نمی‌رود، چه جوابی بدهد؟ دل رم‌کرده ندارد گله از تنهایی؟ چرا مثل مور و ملخ به امنیت نسبی من حمله می‌کنی و به قول این تازه از تخم درآمده‌ها حس ناکافی بودن می‌دهی؟ نه، حوصله‌ام سر نمی‌رود؟ بله، هرازگاهی ملالی بر دلم مستولی می‌شود و احساس می‌کنم آنک که نه در آسمان‌ها مأوایی از برایم و نه در زمین‌ها؟ حالا با دیدن چندین بهار و الخ می‌دانم که در پس هر زیبایی، زشتی و در مقابل هر دادنی، گرفتنی‌ست و خودت که می‌دانی، من این‌کاره نیستم، تاجر نیستم، و راستش هم نمی‌ارزد؟ درباره‌ی روابط عقایدی دارم که جامعه توان شنیدنش را ندارد؟ این آخری از همه بامزه‌تر است و حتم دارم که ختم می‌شود به دل‌شکستگی و رنجیدگی. آدم نباید سؤالی کند که می‌داند پاسخی دردناک در پی دارد و اگر هم کرد، پای لرزشش می‌نشیند؛ عین آدمی که تنهایی را می‌گزیند...