خانه خالی بود. رفتم دستشویی. دستگیرهی در گیر کرد. هشتاد دقیقه ماندم آن توو. این میتوانست پایانی تمام و کمال باشد برای داستان کوتاهی که شخصیت اصلیاش روزها چشمبهراه این روز و این ساعتها بوده و از قبل تمام مقدمهچینیها را کرده و در خواب و خیالهای گوناگون و رنگارنگ فرو رفته و پنج دقیقه پیش از آمدن همخوابهاش یا همانطور که اهالی ناف باکینگهام و حومه میگویند پارتنرش، آن توو گیر میکند. او در آنجا گیر افتاده و یار در کوچه منتظر مانده و سپس گذاشته و رفته. اما از این خبرها نبود، خدا رو شکر. خانه خالی بود و حتی برخلاف سالهای گذشته خانه که خالی میشود با زیرپوش در خانه اینور و آنور نمیروم. میخواستم از آنجا که بیرون آمدم، به باغچه آب بدهم و فلفلهای نارسیده را لمس کنم و لحظهای به آن تاریکروشنای چشمنواز غروبگاهی خانه نگاه کنم که نه از روز است و نه از شب. همین که در را میبستم، دیدم که گیر کرد. اما دیگر کاری از دستم برنمیآمد. نه، پیراهنم را درنیاوردم، شیشه را نشکستم، ضربان قلبم آرام بود. حوصلهام هم چندان سر نرفت. با خودم بودم چون. با همان کسی که گاه از طمعش نزدیک است در آینه بیفتم. همان کاری را کردم که باید. شما اگر برای مدتی نامعلوم در دستشویی گیر کنید، چه میکنید؟ من همان کاری را کردم که پیش از خواب میکنم یا دراتوبوس که سرم را به شیشهی داغ تکیه میدهم یا وقتی که در جایی و جمعی هستم که تعارف مثل نقل و نبات است و هیچ چیز دلی نیست. خوبیاش هم این است که به چیزی نیاز نداری، به کسی نیاز نداری، حتی اگر کور باشی یا کر، دستی و پایی نداشته باشی، باز هم با توست، در توست، از توست، همان نفس ناطقه. اولش چند باری به در زدم که شاید کسی آمده باشد و صدایم را بشنود اما تا دیدم خبری نیست، فکرم رفت پیش حرف دیروزیاش که شاید دو نفر از صد نفر شبیه تو باشند. این خوبگویی بود یا بدگویی. هنوز هم نمیدانم. و احتمالاً دیگر فرصتی دست نخواهد داد یا به یادم نخواهد آمد که از گویندهاش بپرسم ببخشید، فلان روز که چنین حرفی زدید، منظورتان چه بود؟ آدمها چرا منظورشان را رک و راست نمیگویند؟ زورشان میآید؟ بدشان میآید؟ بلد نیستند؟ آخری خیلی خندهدار است؟ داشتم با همین فکرها خودم را مشغول میکردم. کمی که گذشت، حواسم به هم ریخت. شلنگ را برداشتم و آنجا را شستم. سپس در دلم مشغول گفتگو با کسانی شدم که خودم میخواستم. هیچ چیز ناگفته نمیماند و نگاه که میکردی، میدیدی هیچ چیز گفته نشده است. این را یک بار به سین گفتم. خندید و گفت بهبه بگو منم بدونم از چی حرف زدهایم. آدم که اینجور چیزها را نمیتواند بگوید، و اصلاً اگر هم بخواهد چه بگوید؟ اگر هم بگوید به دیوانگی متهمش میکنند و اگر در رویش نخندند، پشت سرش میخندند. اما به خودم میخندیدم که در چنین وضع و حالی بودم و داشتم به این چیزها فکر میکردم. یادم میآمد که آدم باید گاهی کاری نکند، دست به هیچ چیز نزند، حرفی نزند، شکیبایی پیشه کند تا گشایشی بشود. آخرش هم شد. در باز شد. خانه خالی نبود دیگر. شب شده بود و من فقط آن لحظهی سحرانگیز را از دست داده بودم...