حیف که نمی‌شد از آن لحظه عکس بگیرم. شب‌نخوابی، خستگی، خبری ناخوشایند. لغزاندن به غایت کند موبایل روی میز کناری، نشستن بر مبل، آویختن دست‌ها از دسته‌ها، یکی پایین‌تر، جوری که انگشتان آویزان، می‌خواست در آن مبل فرو برود، جزئی از آن بشود، چند ساعتی نادیدنی بشود، یکه‌ی اولیه را پشت سر بگذارد یا با آن کنار بیاید و سپس برخیزد و برود سر زندگی‌اش. یقین دارم که آن حال ماتم‌زده‌ی فرورفته در مبل ارزش عکاسی را داشت، همان جاودان کردن ارزانی که دیگر نمی‌توانی تغییرش بدهی و سال‌ها بعد که نگاهش کنی، آن لحظه‌‌ی نامیرا از میان دریادریا لحظه می‌درخشد و خود را بر تو تحمیل می‌کند و تو می‌مانی و این معمای ناگشودنی که چگونه این تحمیل را تحمل کردم. نه، نه، آنکه برخاست او نبود، پرهیبی از او بود، یکی دیگر، کمتر، بیشتر، نه همانی که بر آن مبل نشسته بود و شنیده و دریافته و واداده و جنگیده و زده و خورده و مغلوب‌شده و پذیرفته و برخاسته...