مثلاً همین گرگ‌آشتی. برخی خوب بلدند گرگ‌آشتی کنند. در حالی که دارند خودخوری می‌کنند و حاضرند سر به تنتان نباشد، با کمال گشاده‌رویی جوابتان را می‌دهند و لبخند ملیحی هم چاشنی‌اش می‌کنند و چون می‌دانند هر چیزی وقتی دارد، نه امساک می‌کنند و نه عجله. این‌جور آدم‌ها هم در خیر و هم در شر مناسب جلوی در هستند تا آنجا بایستند، تبریک‌ها یا تسلیت‌ها را از هر کس، چه دوست و چه دشمن، آشنا و غریبه، پذیرا باشند و جوابی بهتر به آنان برگردانند و ذره‌ای خسته نشوند یا ملال دامنشان را نگیرد. اصلاً چرا خسته بشوند؟ مگر آدم از انجام دادن کاری که در آن متخصص است و دوستش هم می‌دارد، خسته می‌‌‌‌شود؟ همین یاروی کچل را ببینید که از دوهزاروشانزده رفته سرمربی فلان تیم شده و هنوز که هنوز است نه از جام خسته می‌شود و نه از عنوان. شک ندارم که پس از این همه سال و این همه قهرمانی، هر صبح که بیدار می‌‌‌شود و کش و قوسی به بدنش می‌دهد و خمیازه‌ای می‌کشد، با خودش می‌گوید: خب پسر، بریم یه فکر اساسی برای بازی پس‌فردا بکنیم که بتونیم سه امیتاز رو کسب کنیم، این بار می‌خوام با بیشتر از صد امتیاز قهرمان شوم و اولین قهرمان سبک جدید لیگ قهرمانان هم بشم تا دهن هر چی کارلتو و آقای خاص و معمولی هست رو سرویس کنم. برای او اصلاً خستگی نمنه‌دی؟ یا همین وکیلی که بیست سال است وکالت می‌کند. چه آدم‌هایی که باید از آن‌ها تقدیر کرد و لوح زرین تقدیمشان کرد. خانوم شما خسته نمی‌شوی از این همه طلاق و دزدی و جنایت و دعوای میراث‌خواران؟ دیوونه رو ببین تو رو خدا؟ چرا خسته بشم آخه؟ این خونه، ماشین، زندگی، تعطیلات اروپایی‌، همه‌ش از سر همین وکالته دیگه خله. بله. واقعاً که خلم. هر وقت که مار و عقرب از نیش زدن خسته بشوند و ابر از باریدن، می‌توان امید بست که این‌ها از کارشان خسته شوند و گرگ‌آشتیان از این خصلتشان. من که اهلش نیستم. انگار که بگویم اهل گل نیستم: بار اول بدک نبود، بار دوم بالا آوردم، بار سوم گفتم فلان فلان هر کس که گل بکشد و عطایش را به لقایش بخشیدم. خیلی ساده، و در نتیجه آسوده: اهل گرگ‌آشتی نیستم. خاکستری را می‌گذارم برای آنان که عاجزند سیاه را از سفید تمیز دهند. ناگزیر آدم‌ها یا دوستم هستند یا دشمنم. یا خیرخواه یا بدخواه. یا کسانی که می‌توانم با آنان حرف بزنم، سکوت کنم، خیره بشوم به نقطه‌ای دور، با خیال راحت بنشینم کنارشان و یا نقطه‌ی مقابل این چیزها: همان‌ها که نمی‌شود با آن‌‌ها حرف زد، سکوت کرد، خیره شد به نقطه‌ای دور، با خیال راحت نشست کنارشان. آدم اذیت و معذب می‌شود و لحظه‌شماری می‌کند تا این کنار هم بودن نیم‌بند، سستی و ناچاری تمام شود و آدم برود سراغ‌ آنانی که ساده‌تر از این‌هایند که اهل دودوتاچهاتا باشند، و اگر آنان هم در دسترس نباشند، یا کلاً نباشند، سر تنهایی سلامت...