وروزهای اول بیکاری زیباست، کسی کاری به کارت ندارد، همه چیز معمولی‌ست، نه بد و نه خوب، می‌خواهی کمی استراحت کنی، فکر کنی، تصمیم بگیری، اما پس از مدتی تمام نگاه‌ها و حرف‌ها و حتی افکار رنگ نفرت و قساوت به خود می‌گیرند: حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ تا کی می‌خواهی بیکار بمانی؟ فلان جا دنبال یک نفر می‌گردند که شب‌ها بیدار بماند و به گل‌ها آب بدهد، دقیقاً برای تو مناسب است که شب‌ها بیداری و روحیه‌ی حساسی داری. در من چه می‌بینند که این آخری را به من پیشنهاد می‌کنند؟ در این چند ماه دیرترین ساعتی که خوابیده‌ام دو یا در بدترین حالت دوونیم است، از این هم گذشته، روحیه‌ی حساس را از کجایتان درآوردید که من روحم هم از آن بی‌خبر است؟ حالا اگر فقط این‌ها می‌بود، باز یک جوری باهاش کنار می‌اومدم. این یکی دیگر نوبر بود: چون بیکارم باید فوری و جنگی به تماس تو جواب بدهم؟ این که پنج ساعت بعد زنگ می‌زنم و می‌گویم کار داشتم چرا باید برایت خنده‌دار باشد؟ بیکار یعنی بیزندگی؟ اگر به چنین آدمی بگویم حکیمی فرموده: «گناهی که پشیمانت کند، بهتر از کار نیکی‌ست که مغرورت.» لابد خشتکش را می‌درد و فریادهای جانسوز می‌کشد و سر به کوه و بیابان می‌گذارد. اما واقعاً حکیم هم چی گفته. آدم اصلاً دلش می‌خواهد این همه حکمت داشته باشد که بتواند چنین چیزی بگوید. اما چه فایده؟ مگر با او چه کردند؟ نه مگر وقتی گوینده‌ی آن جمله هم داشت از این جهان می‌رفت، خوشحال بود؟ ما را چه به این جملات؟ ما که وقتی به یکی می‌گوییم صدایت را بلند نکن، جواب می‌دهد می‌کنم، به تو چه؟ من از تو بزرگ‌ترم. این آخری ناگفته‌ای هم دارد: چون من از تو بزرگ‌ترم، حق با من است. به من چه که نطفه‌ی تو را ده سال زودتر از مال من بسته‌اند؟ ناراحت می‌شود، اخم می‌کند. زیر باران ماندن که آدم را به دلیل بارش باران آگاه نمی‌کند، آدم را خیس‌تر می‌کند، به بستر می‌اندازد. پیراهن بیشتر پاره کردن که فرقی با زیر باران ماندن ندارد. می‌بینی طرف موهاش سفید شده اما عقلش نه. همچنان دارد همان کثافت‌کاری‌هایی را می‌کند که از عنفوان جوانی به آن‌ها مشغول است: پر از دوز و کلک و پشت‌هم‌اندازی و دروغ، مثل میلیاردها آدم دیگر، قماشات دغا؟ گاو می‌آید و گاو می‌رود. تو بگو ذره‌ای تغییر. محال است. همان است که بوده. مرده‌ها هم این‌گونه‌اند. نه اندوه را به آنان راهی و نه شادی را. نه آسودگی و نه تشویش. جز پوسیدگی و گندیدگی و آن بوی تحمل‌ناپذیر که آدم را مشمئز می‌کند و آن فکر را در آدم بیدار: بهتر است که از مرده‌ها دور بمانم. نظر تو این است، نظر من هم این است. سن و سالت را هم نگه دار برای خودت. این حربه‌ی اول است. حربه‌ی دوم رو آوردن به فحش است که یعنی همان عجز. من می‌گویم نظر من این است، اما تو تاب نمی‌آوری و یک تخمی هم به آخر جمله‌ات اضافه می‌کنی که به‌زعم ذهن نخودی‌ات مرا عصبانی کنی؛ اما خود پیداست از زانوی تو، عزیزم، ژوپیتر تو خشمناکی، بنابراین در اشتباهی. بعد هم که می‌بینی این دیوار از آن‌ها نیست که بتوانی رویش بشاشی و یادگاری بنویسی، ورق آست را رو می‌کنی: گریه و زاری و آه و واویلابازی. واقعاً که اوضاع جامعه اصلاً خوب نیست، همه چیز نابود شده است. حالا زن اگر گریه کند و بخواهد از این طریق خود را محق نشان دهد، آدم می‌گوید به هر حال زن است و از کنارش می‌گذرد، اما وقتی مردی آن هم با این همه ریش و پشم این جوری گریه می‌کند و کم می‌ماند که به سبک پیرزنان داغ فرزنده دیده آدم را نفرین کند، یعنی مردان زن شده‌اند و زنان... یادم باشد بعدها کتابی بنویسم با عنوان «بیکاری جرم نیست»، یادم باشد به کسی نگویم بالای چشمت ابروست، یادم باشد از پندارهای کودکانه‌مان دست بردارم و بپذیرم که زور آدم‌ به خیلی چیزها نمی‌رسد حتی به...