بعدها، روزی که می‌دانم هیچ‌گاه فرا نخواهد رسید، مغازه‌ی دنج جمع‌وجوری می‌خرم و یک میز و صندلی در آن می‌گذارم و می‌دهم تابلوی بزرگی درست کنند: خاطرات شما را خریداریم. بعد هم روی همان صندلی می‌نشینم و چشم می‌دوزم به در تا مشتری‌هایم بیایند و دفترهای خاطرات عجیب و غریب و قدیمی و جدید خود را بیاورند و من پس از نگاهی به کمیت و کیفیتشان، طوری که انگار پنیر می‌خرم، الابختکی قیمتی می‌اندازم و در چهره‌ی مشتری نازنینم دقیق می‌شوم تا ببینم حقه‌ام گرفته است. شاید مثل خودم ساده‌لوح باشد و همان قیمت پیشنهادی را بپذیرد و شاید هم از آن هفت‌خط‌های چرب‌زبان باشد که خوب بلدند چگونه نمرود نوکری را به جای شاه عباسی، نادرشاهی، امیرکبیری قالب کنند. مهم نیست. چون آن روز این چیزها برایم مهم نخواهد بود، آن‌قدر پول و وقت دورریختی خواهم داشت که دست به چنین تفریح بامزه‌ای بزنم و دفترهای خاطرات کسانی را که نمی‌شناسم بخرم و بخوانم و کیفور بشوم. از همان ساعت نه آنجا خواهم بود تا غروب، بسته به تابستان و زمستان. ناهار، این وعده‌ی نالازم و وقت‌گیر و تجملی را هم حذف خواهم کرد. تا شب در میان آرزوها، روزنگاری‌های خنک و لوس و شاید لوث، بایدها و نبایدها، روزهای خوب و بد دیگران غوطه خواهم خورد. فقط امیدوارم آن روزها دفترهای پروپیمان و خواندنی و جالبی به تورم بخورد. در میان دفترهای خاطراتی که تاکنون خوانده‌ام و شمارشان بیش از انگشتان یک دست نیست، هیچ‌یک آن‌طور که باید و شاید چشمم را نگرفته‌اند. مگر می‌شود آدم دفترش را باز کند و بنویسد: امروز در صبحانه تخم‌مرغ آب‌پز به ما دادند؟ این مال یکی از بچه‌های خپل دوران آموزشی بود. آیان میان ظاهر و نوع خاطره‌نویسی ارتباطی هست؟ یا یکی از دفاتر دیگر، همگی را بدون اجازه خوانده‌ام البته، پر بود از خدایا شرمنده، خدایا ببخش، دیگر نمی‌کنم، خدایا توبه، توبه. والحاصل چنگی به دل نمی‌زدند هیچ کدام. آدم دلش می‌گرفت. حتی یک بار پایم را بیشتر از گلیمم دراز کردم و به یکی گفتم که در دفتر خاطراتت چیزهای جالبی ننوشته بودی، هم کم بود هم بد. فکر می‌کنید چه جوابی داد؟ دفترهای دیگران را بدون اجازه نخوان وگرنه یه روزی دفترهای تو را هم می‌خوانند. حالا فکر می‌کنید من چه گفتم؟ راحت باش، من جوری می‌نویسم که چند وقت بعد خودم هم یاد میره این درباره‌ی چی یا کی بود. آدم است دیگر. می‌نشیند و خیال می‌پزد، می‌نویسد امروز تختم را گذاشتند مقابل پنجره. و مدتی بعد، هیچکس، حتی خود نویسنده، سر در نمی‌‌آورد که این جمله بیانگر اشتیاق برای بستری شدن است. در بیمارستان یا تیمارستان؟ من تاکنون اصلاً تیمارستان ندیده‌ام. شما دیده‌اید؟ خوش به حالتان. مثل خیلی از چیزهایی‌ست که فقط اسمش را شنیده‌ام. و می‌ترسم اگر روزی تیمارستانی را از نزدیک ببینم، طوری ذوق کنم که به خواهش بگویم: لطفاً مرا بستری کنید، تختم را کنار پنجره بگذارید، خودکار و کاغذ برایم بیاورید، و سیگار، و به هیچکس اجازه ندهید به ملاقاتم بیاید...