بعد از ظهرم چیزکی دیدم و گفتم یادت باشد این را بنویسی. اما حالا هر چه زور میزنم، به یادم نمیآید. از آن اصطلاحات عجیبوغریب برای توصیف علاقهاش به سینما نوشته بود. من هم تا دیدم گفتم بابا خوش به حالت که فلان هم دارید، من فلکزده را باش که همین را هم ندارم. این خلاصهی خوبیست از این روزهایم: فراموشکار، حواسپرت، پریشان، دمدمی. نمیدانم چرا شهریورها کرم فعالیتم زنده میشود و هی نهیب میزند که «غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کن.» چند سال پیش هر جا را نگاه میکردی، همین را میدیدی. نمیدانم توانستند کنند یا نه. بله، صدای یکی از شما را هم میشنوم که دارد با قهقهه میگوید بابا خوش به حالت که غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل میکنی، ما فوقش بتونیم غم بزرگمون را تبدیل کنیم به قرص بزرگ. شاید هم به صور فلکی و بلندتر شدن شبها ربط دارد. مهم نیست. مثل خیلی از چیزها دلیل از جایی به بعد مهم نیست. دیروز هم که آش و لاش به خانه برگشتم و دیدم چند ساعتم را بیهوده برای کار آزمایشی در جایی تلف کردهام که از همان اول حدس زده بودم چه جور جاییست و احساس خودفروشی میکردم، در دل گفتم اگر بتوانم به سرانجام برسانم شاید این بار نامش را در آغاز بیاورم. فراموشکارم دیگر، حواسپرت و دمدمی. همین که میخواهم انجام بدهم، سگ سیاه بیهودگی پاندای سیاسفید تنبلی را برمیدارد و میآیند رویم مینشینند که بابا چه کاریه آخه؟ بیکاری هم تو ها. بشین نون و ماستت رو بخور، این ور رو آباد کردی، حالا مونده اون ور؟ اما تا یادم میآید سین آن باری که پردهها را برداشت و هر چه در دل داشت، به روی میز ریخت که هیچی، واقعاً هیچی ندارم توو این زندگی، جز همین به سین تو و منم پقی زدم زیر خنده که بابا آفرین، دمت گرم، خوش به حالت، اصلاً تا حالا کسی در اول چیزی ننوشته تقدیم به آ، کلاهت رو بذار بالاتر، با این حال و روز هم که عمراً کسی بخواد همچین کاری کنه، دلم روشن میشود که توانستهام شمعکی در دل او روشن کنم، چی از این بهتر؟ حالا هم دارم با خودم کلنجار میروم، به دستانم نگاه میکنم، به آن خالی محض، سرو و تهیدستی؟ این بار، اگر هم تقلا کنم و تمام، آنکه باید، نیست که ببیند، بخواند، بداند، بخندد، خوشحال شود. آن هم داستان محبوبش. مرده که نمیتواند بداند دوستش، دوستدارش با چه رنج دلخراشی نامش را در آن آغاز میآورد، میتواند؟ کاجکی میدانستی دردهایی به این بزرگی را در کجاها کردم پنهان. ها، آن اصطلاح هم یادم آمد: پازل اندوه من در سینما. بابا آفرین، خوش به حالتون که پازل اندوه هم دارید در سینما. من اگر صد سال سیاه هم فکر میکردم، چنین عبارتی به ذهنم خطور نمیکرد. این دوسه سال اخیر این یکی را هم کلاً گذاشتهام کنار و هر سال همین چند تا فیلم محبوبم را میبینم. پازل اندوه در سینما. چقدر خوشادایید، خوشبیانید، چه هنرها دارید، و من چقدر سادهام و چه بیهنرم. فوقش بخواهم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنم و به زبانی گوه بخورم که تاکنون یک جمله هم با آن چیزی ننوشتهام و وسطمسط این تبدیل هم کار بزرگ و غم بزرگ دست به یکی کنند و خاکم و به رویم بنشینند و ترتیبم را بدهند...