هنوز برای این چیزها نامی پیدا نشده است. برای آن لحظه‌ای که پرهیب‌ها، یادها، احتمال‌ها، اماها، اگرها، کاش‌ها آدم را در چنگ خود می‌گیرند و می‌فشارند. نه، هنوز برای لحظه‌ی که آدم با شنیدن نامی به چندین سال گذشته پرتاب می‌شود، نامی پیدا نشده است. حسن خوشبخت را یادت می‌آید؟ همان پیرمرد نازنینی که بقالی کوچکی داشت و چون بچه‌ای نداشت به «خوشبخت» ملقب شده بود؟ این فکر بکر اولین بار از خاطر که گذشته بود؟ شاید بتواند برای این لحظه‌ها هم نامی پیدا کند. چند سال پیش مرد. زنش ماند: تک و تنها، بی‌بچه. بقالی بسته شد. خانه‌ و دکان را فروخت و آپارتمان خرید. هر جا که مرا می‌دید، می‌بوسید. به‌رغم پیری چه خوش‌سیما بود. و چه خوش‌نام: باغداگل. چه کسی چنین نام دل‌انگیزی برای پیدا کرده یا ساخته بود؟ حقا که گلی در باغ. می‌گویند این روزها آلزایمر دارد، می‌گویند این پرستار هم دوام نیاورده و گذاشته رفته، می‌گویند برادرش آورده‌ خانه‌ی خودش، می‌گویند در حیاط که قدم می‌زند و درخت‌های گیلاس و آلو را می‌شناسد، آرام می‌شود. اما تا در خانه پا می‌گذارد بنا می‌کند به خواهش و گله که محض رضای خدا ببرید خانه‌ی خودم. حسن واقعاً خوشبخت بود؟ باغداگل واقعاً باغداگل بود؟ هنوز برای این چیزها نامی پیدا نشده؟ آیا آلزایمر مجال می‌دهد که شوهرش، آن مرد خوشبخت را که همه به حالش رشک می‌بردند، به یاد آرد؟ هنوز برای چیزهای نامی پیدا نشده است...