خیلی جالب است که تا تقی به توقی میخورد، پرچم سفید بلند میکنید و سرود «به فکر نجات من نباش» میخوانید. من سادهدل سادهلوح بیچارهی بیخبر از همه جا هم فکر میکنم که لابد زنش رفته با اکسش خوابیده یا میخواهد با نکستش بخوابد، یا دخترش هرجایی شده و تنش را دفتر نقاشی کرده و در بینی و ناف و سوراخسمبههای دیگرش حلقه گذاشته، یا چه میدانم، پیجری بیسیمی چیزی در دست شریک تجاریتان ترکیده و او آش و لاش شده و شما هم از نعمت واردات و بخوربخور و اسکناسهای سبز فریبنده محروم شدهاید. آدم است دیگر. تا شما ناله میکنید و میگویید نه، دیگه این زندگی برا من زندگی نمیشه، فکرم به هزارویک جا میرود و بعد هم جدال مذبوحانهای در درونم آغاز میشود که سفرهی دلم را پیشش باز کنم تا بداند یا نکنم، اما همین که هقهق را کنار میگذارید و یواشیواش مقر میآیید، با خودم میگویم همان بهتر که شرتتان را پرچم کنید و شرتان را کم و دنبال سنگی ریگی میگردم تا به طرفتان بیندازم بلکه هر چه زودتر به خودتان بیایید و کم شروور بگویید و قدر داشتههایتان را بدانید و سپاسگزار باشید...