سرانجام پاییزجان هم فرارسید. جا داشت که چند نفر از سینه‌چاکان تابستان را دراز کنیم و... به هر حال، عاشقان عکاسی و طبیعت و برگ‌های زردنارنجی می‌توانند کم‌کم شال و کلاه کنند و دوربین‌ها و دوستانشان را بردارند و به نزدیک‌ترین مرتع یا فضای سبز در زیستگاه خود بروند و عکس‌های رنگی‌منگی از خود بگیرند. رمان‌خوانان هم می‌توانند رمان‌های قطور کلفت حجیمشان را که اگر بر سر کسی بزنی کن فیکون می‌شود، بخرند یا اگر مثل من با نگاهی به قیمت این کتاب‌ها نازنینی عزیز اما نه این‌قدر می‌گویند و روی ضربدر کلیک می‌کنند، به همان قبلی‌ها بازگردند و همراه شخصیت‌های داستان‌ها به جنگ آسیاب‌های بادی بروند (البته اگر بتوانند پیدا کنند) یا سر از مهمانی‌های لوس و خنک و یخ فرانسوی و روسی دربیاورند یا شاهد احتضاری پدری سختگیر باشند، روند انقلاب‌هایی را به تماشا بنشینند که با هواداری از کارگران می‌آغازند و تمام می‌شوند و در ادامه به همان کارگرها می‌گویند راه گولاگ از این طرف است، یا به دخمه‌های قدیمی بروند و پوست بیندازند و به سودای دختری جوان‌تر زن چندین ساله‌شان را قال بگذارند. من خودم هم تا همین چند وقت پیش جزء همین دسته‌ی آخر بودم اما مشکلی که این روزها دارم این است که این روزها بورژوایی کتاب می‌خوانم. (اگر یک ماه پیش کسی می‌گفت چند روز بعد خواهی نوشت بورژوایی کتاب می‌خوانم، دستی به نوازش بر سرش می‌کشیدم که برو عموجون، خواب دیدی خیر باشه.) اما واقعاً اولین و آخرین تماسم با جهان پرجاذبه‌ی بورژواها همین بوده: روزی سی‌چهل صفحه، جرعه‌جرعه. این‌گونه اگر لذتی هم باشد، در روزهای زیادی پخش و منتشر می‌شود. بامزه‌ است ولی کدوم کله‌خری می‌تواند این‌گونه از آن رمان‌های قطور کلفت حجیم مردافکن بخواند؟ هزار (تازه با نهایت خوشبینی) تقسیم بر سی می‌شود سی‌وسه‌‌ممیزسه‌وسه‌وسه‌وسه... واقعاً اگر خواب دیده‌اید خیر باشد. حالا غیر از این دو دسته که در ادایی بودن با هم رقابت تنگانگی دارند، دسته‌ی سومی نیز هست: هواداران سریال ترکی. آن‌ها هم می‌توانند با آغاز سریال‌های فاخر ترکی، چای و تخمه آماده کنند و لم بدهند و بکوشند ماجرا و روابط حقیقتاً پیچیده‌ی این سریال‌ها را تجزیه‌تحلیل و هضم کنند. حالا تا می‌گویی سریال ترکی، یکی صدایش را بلند می‌کند که آقا اینجا خانواده نشسته، آن دیگری داد می‌زند که روابط چندضلعی و فلان و بهمان. از این افراد بامزه‌تر هم آن‌هایی‌اند که این سریال‌ها را دلیل وضع اخلاقی جامعه می‌دانند. رفته‌رفته این مسئله دارد می‌شود قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغ. هنوز کسی نمی‌داند که آیا سازندگان این سریال‌ها با الهام از روابط جاری در جامعه این‌ها را می‌نویسند و می‌سازند یا مردم با الگوگیری از این سریال‌ها می‌کوشند هر نر و ماده‌ای را... این چیزها که مهم نیست، خواجه؟ هست؟ بردار نامه‌های آن کوتوله‌ی عینکی سبیل‌مسواکی را بخوان. چه فرقی کرده‌اند مگر؟ همان نیست؟ آیا برو کلیات عبید زاکانی را ورق بزن. مخصوصاً هم قرص‌اند و کوچک. راحت می‌توان قورتشان داد. زبان فارسی هم که انگار از هفت‌هشت‌قرن پیش تا حالا اکسیر یکسانی و یکنواختی را یافته و نمی‌خواهد فاشش کند. اصلاً از کجا به اینجا رسیدم؟ داشتم از روابط چندضلعی و این‌ها می‌گفتم. این که مهم نیست. مهم کشدار بودن و شدن مضحک این سریال‌هاست. انگار خسته و کوفته پیتزا سفارش داده‌ای و آشپزباشی پیتزایت را که می‌رود، هی تکه‌ای از آن را برمی‌دارد و با لبخندی کریه می‌کشد و می‌فرماید: ملاحظه بفرمایید. خب، ملاحظه فرمودم مردک، که چه؟ این‌ها هم همین‌جوری‌ست. آن‌قدر می‌کشند و کش می‌دهند که صد رحمت به همان پیتزا و همان آدمک. اگر بروی به این پان‌مان‌ها این چیزها را بگویی، پس از آنکه خشتکت را سرت کشیدند و شیرفهم شدی که کجا باید دهانت را باز کنی و کجا ببندی، می‌گویند خب نبین. عین آدم‌هایی که تا می‌گویی فلانی زشت است، می‌گویند اگر به تو دادند تو... از تمام این نق‌ها که بگذرم، از زبانشان نمی‌توانم بگذرم. واقعاً آدم تا کمکی غور می‌کند (آخیییییش! بالاخره از این عبارت هم استفاده کردم، دست راستش روی سترون و کلاپیسه و تحسر) به آن بنده خدا حق می‌دهد که سالیان سال در سرزمینشان زیست اما اشعارش را به فارسی نوشت و از ترکی به «هی کیمسن» در آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن و امثال این خنک‌بازی‌ها اکتفا کرد. دارم پرت و پلا می‌گویم؟ شما جزء هیچ‌کدام از این سه دسته نیستید؟ کار و زندگی دارید؟ من مسئول دسته‌بندی شما هستم؟ بروم پنجره را ببندم و بخاری را که از روی چای بلند می‌شود تماشا کنم و یادم نرود که وقت خواب لحاف را رویم بکشم و بگردم دو‌سه‌تا سینه‌چاک تابستان پیدا کنم تا بلکه...