تو شکستنی بودی، تو شکسته بودی. برای همین بود که آزار را از نوازش بازنمی‌شناختی. ترجیح می‌دادی چیزی درباره‌اش، درباره‌شان نگویی، به تو حق می‌دهم که درباره‌ی چیزهایی که از آن‌ها متنفری سکوت کنی. رو برمی‌گرداندی و نگاه می‌دزدیدی و دست می‌بردی و با نوک انگشتانت اشک پرده‌در را پاک می‌کردی. سکوت کن، خاموش بمان، دستبند جدیدت را نشانم بده، بگو که هوا سردتر شده، سؤال‌های بی‌ربط بکن، چای بریز و بیاور و آن خط فرضی را زیر پا نگذار و روحت هم خبر نداشته باشد که من چه آدم صبوری هستم و چقدر می‌توانم منتظرت بمانم تا... آدم حق دارد که درباره‌ی چیزهایی که از آن‌ها متنفر است سکوت کن. آدم حق دارد که به وقتش نگاهش را بدزدد، آدم حق دارد که هر جا دلش خواست روایتش را قطع کند...